other

جنایت بی عقوبت شکنجه و خشونت جنسی علیه زندانیان سیاسی زن در جمهوری اسلامی گزارش اول: دهه ۶۰/ ازدواج های زندان

By ۱۹/۱۰/۱۳۹۰ خرداد ۲۵ام, ۱۳۹۶ No Comments

مطالعه موردی یک: الهه دکنما

مطالعه موردی دو: فضیلت دارایی  

مطالعه موردی سه: لیلا مولوی اردکانی  

مطالعه موردی چهار: فریبا احمدی  

۲-۳. ازدواج‌های زندان 

ازدواج به عنوان شرط آزادی  

ازدواج به عنوان شرط نجات از اعدام 

ازدواج به عنوان شرط کم شدن فشار یا تهدیدها

ازدواج به عنوان عکس‌العمل روانی ناشی از تداوم شکنجه (سندرم استکهلم) 

ازدواج به عنوان وسیله کنترل ذهن و رفتار زندانی    

شهادت مارینا مرادی بخت (نمت) 

مطالعه موردی پنج: سمیه تقوایی  

مطالعه موردی یک: الهه دکنما

الهه دکنما، ۱۹ ساله، در روز ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به اتهام شرکت در یک جلسه هواداران سازمان مجاهدین خلق به همراه ۴۰ دختر دیگر دستگیر شد. مرضیه زابلی یکی از همکلاسی‌های الهه در دبیرستان می‌گوید: “الهه یک سال از ما بالاتر بود؛ هر دو در مدرسه نشاط درس می‌خواندیم و او یکی از مسئولین مجاهدین در مدرسه بود. خرداد سال۶۰ وقتی برای دومین بار دستگیر شدم منو به زندان سپاه بردند که اونجا الهه را دیدم که قبل از من همراه ۴۰ تا دختر دیگه دستگیر شده بود. زندان سپاه در خیابان ارتش سوم بود. من بعد از ۳، ۴ روز آزاد شدم ولی تا اون موقعی که من بودم

آنها هنوز توی زندان سپاه بودند.”[۱]

میترا حقیقت لاگر نیز که در همان زمان در جهرم بازداشت شده بوده دربارۀ الهه دکنما می‌گوید: “بار اول که دستگیر شدم در رابطه با تظاهرات سی خرداد سال شصت بود که از جهرم ما را بردند شیراز به زندانی که آن موقع بهش می‌گفتند فلکه ستاد یا ارتش سوم. الهه توی خیل دستگیری‌های سال شصت بود … توی زندان زیاد با هم شخصی صحبت نمی‌کردند، ولی چیزی که هست دختر فوق‌العاده شاد و پرروحیه‌ای بود و به اضافه‌ی چندتا از دخترهای دیگر ورزش گروهی داشتیم. تمام مدت زندان روزی چندبار ورزش می‌کردیم، الهه از مربی‌های ورزشمان بود، فوق‌العاده شاد و قوی بود.”[۲]

او در زمستان ۶۱ که در دستگیری دوم خود به مدت دو ماه به شیراز برده می‌شود، الهه دکنما را در زندان عادل‌آباد می‌بیند اما در آن زمان، به دلیل جوّ بی‌اعتمادی حاکم بر زندان و شرایط خاص پرونده‌اش، با هیچ‌کس از جمله الهه وارد گفت‌و‌گو نمی‌شود.

هیچ اطلاع روشنی دربارۀ دادگاهی که الهه دکنما را محاکمه و به اعدام محکوم کرد در دست نیست. بر اساس قوانین حاکم در آن زمان، احکام دادگاه‌های انقلاب، یک مرحله‌ای، قطعی و بدون تجدید نظر بوده است (‌آیین‌نامه دادگاه‌ها و دادسراهای انقلاب مصوب ۱۳۵۸.۰۳.۲۷ شورای انقلاب).

همچنین مشخص نیست دقیقاً در چه زمانی الهه دکنما از بازداشتگاه سپاه به زندان عادل‌آباد شیراز منتقل شده است ولی بر اساس شهادت میترا حقیقت لاگر و نیز سیمین بهروزی، مطمئن هستیم که الهه دکنما از زمستان ۶۱ تا تیرماه ۶۲ در زندان عادل‌آباد بوده و از همین زندان برای اعدام برده شده است. این زندان در آن زمان عمدتاً محلی بود که بازداشت شدگان را پس از اتمام مراحل بازجویی به آن منتقل می‌کردند. بند زنان زندان عادل‌آباد، ساختمان سه طبقه‌ای بود که در هر طبقه، دو ردیف سلول در دو طرف بود و در هر سلول سه نفر را نگه می‌داشتند. سلول‌ها با میله از راهرو جدا می‌شد و بخش وسط را راهرویی بزرگ تشکیل می‌داد که در امتداد هر سه طبقه ادامه داشت. در واقع زندانیان هر سه طبقه می‌توانستند از سلول‌هایی که با میله‌های آهنی بسته شده بود، ساکنان طبقات دیگر را ببینند.

الهه دکنما تا زمان اعدام در طبقه سوم این زندان، جایی که زندانیان سیاسی سرموضعی نگه داری می‌شدند بوده است. یکی از هم‌بندان الهه می‌گوید: “او با روحیه خیلی خوبی برای اعدام رفت. بچه‌ها دست‌هایشان را از لای میله‌های راهرو به پایین دراز کرده بودند و او از پایین برای خداحافظی به دست‌های دوستانش دست می‌زده.”[۳]

۱۰ تیر ۱۳۶۲، حدود دو سال بعد از دستگیری، حکم اعدام الهه دکنما در زندان عادل‌آباد شیراز اجرا شد. حداقل ۱۰ زن جوان دیگر هم در تیرماه ۱۳۶۲ در زندان عادل‌آباد شیراز اعدام شده‌اند[۴] که ۸ نفر آنها زیر ۲۵ سال داشته‌اند و یکی از این ۸ نفر ۱۶ ساله بوده است.

علاوه بر الهه، خواهرش آفاق دکنما و دو نفر از برادرانش نیز به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین در فاصله سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ اعدام شده‌اند.

مهدی نویدی[۵] که به دلایل امنیتی قادر به انتشار نام واقعی وی نیستیم، صمیمی‌ترین دوست “سیدمحمد دکنما شیرخوار”، پدر الهه و آفاق دکنما بوده است. او از قول سیدمحمد دکنما در آخرین روزهای زندگی‌اش روایت می‌کند که الهه روی لباس‌هایش که به همراه جنازه تحویل خانواده داده شده، نوشته بوده که به او تجاوز شده است. به نظر می‌رسد در زندان عادل‌آباد نیز طبق رویه جاری در زندان‌های دیگر، قبل از اعدام به زندانیان خودکار و کاغذ برای نوشتن وصیت‌نامه می‌داده‌اند.

متن شهادت مهدی نویدی به شرح زیر است:

“من و سیدمحمد که من بهش می‌گفتم سیدآقو دوست بودیم، مثل برادر. این اواخر، قبل اینکه فوت کنه، یک شبی سال ۷۰ بود، ۴۰-۵۰ شب بود که خونه ما می‌خوابید، با خانومش حرفش شده بود، یک شبی دیدم خیلی ناراحته، گریه می‌کنه، از صدای گریه‌ش بلند شدم. گفتم: چته؟ گفت: سیگار ندارم. گفتم: برای سیگار گریه می‌کنی؟ گفت: نه. حالا دو بعد نیمه شب بود. خانه ما لب خیابون بود. از پله‌ها اومدم پایین، تو خیابون، گاهی وقتی یه ماشین رد می‌شد جلوش رو می‌گرفتم می‌گفتم دو تا نخ سیگار بدید به من. خلاصه براش سیگار گرفتم و اومدم بالا و آتیش زدم دادم دستش، دیدم هی اشک می‌ریزه. گفتم: چته؟ تو را به جدت برای من بگو. گفت: والله من از اینکه دخترامو اعدام کردند هیچ ناراحت نیستم، برای تجاوزی که به دخترام کردند ناراحتم. گفتم: سر جدت راست می‌گی؟ گفت: ها، دخترم لباس‌هاش رو که گرفتیم روی لباس‌هاش نوشته بود. حالا قلم از کجا به دست آورده بود نمی‌دونم. گفت روی لباسش نوشته بود: به من تجاوز شده، به من تجاوز شده. اشک می‌ریخت و می‌گفت: حتماً دست و پاش رو بسته‌اند و باهاش این کار را کرده‌اند. همه‌ش این می‌آد توی نظرم که دست و پاش رو بسته‌اند، بهش تجاوز کرده‌اند. کی بوده این کار رو کرده؟! نمی‌دونم کی بوده که برم فلانش کنم… این که می‌گویم خدا شاهد است، از زبون خودش شنیدم، نه یک کلمه‌ش کم است، نه یک کلمه‌اش زیاد. چند وقت بعدش هم فوت کرد.”[۶]

الهه دکنما مانند سایر اعدامی‌های زندان، از عادل‌آباد شیراز، منتقل شده است. معلوم نیست در فاصله بین اعدام و انتقال از زندان در کجا نگه داری می‌شده است. جهانگیر اسماعیل‌پور از زندانیان سابق محبوس در عادل‌آباد می‌گوید: “در زندان اعدام انجام نمی‌شد. اعدامی‌ها را می‌بردند به میدان چوگان که در پادگان بزرگی به نام مرکز زرهی قرار داشت.”[۷]

در تیرماه ۱۳۶۲، زمانی که الهه و ده زن جوان دیگر به جوخه اعدام سپرده شدند، حجت‌الاسلام سیدضیاء میرعمادی، دادستان عمومی و انقلاب شیراز، نه تنها به عنوان تهیه کننده کیفرخواست زندانیان سیاسی بلکه به عنوان مسئول ناظر بر امور اداره زندان‌ها و اجرای احکام، نقش اساسی در اجرای احکام اعدام زندانیان سیاسی داشته است. ظاهراً خبر مربوط به تجاوز به دختران باکره پیش از اعدام که از جمله الهه دکنما را نیز شامل می‌شده به طور وسیعی در شیراز پخش شده بوده زیرا وی حدود یک ماه پس از اعدام زنان جوان در شیراز، در مصاحبه‌ای با روزنامه خبرجنوب وقوع این موضوع را شایعه می‌داند و می‌گوید: ” شایعه می‌کنند دختران را قبل از اعدام به تزویج پسران در می‌آورند و سپس اعدام می‌کنند…این شایعات هیچگونه واقعیتی ندارد.”[۸]

حجت‌الاسلام سیدضیا میرعمادی، دادستان کل انقلاب اسلامی هرمزگان، در آبان ماه ۱۳۶۱ با حفظ سمت به دادستانی کل انقلاب شیراز نیز منصوب شد. خود وی پس از اینکه اقداماتش در سرکوب مجاهدین و اعضای گروه اشرف دهقانی در بندرعباس و شهرهای اطراف آن را شرح می‌دهد، دربارۀ علت انتصابش به دادستانی انقلاب شیراز می‌گوید: “ما پس از اینکه دیدیم دیگر در آنجا کار زیادی به نظر نمی‌رسد، به تهران مراجعه کرده و تقاضا نمودیم که اگر در جای دیگری به وجود ما نیاز است ادامه وظیفه دهیم…بعد پیشنهاد این شد که با حفظ سمت، دادستانی انقلاب شیراز را هم عهده دار شویم.”[۹]

وی در جریان محاکمه ۲۲ بهایی در سال ۱۳۶۱ در شیراز برای همه آنها درخواست اعدام کرد و یکی از مسئولان اعدام بهاییان در خرداد ۱۳۶۲ در شیراز نیز هست.[۱۰]

بر اساس ‌ماده ۳۲ آیین‌نامه دادگاه‌ها و دادسراهای انقلاب مصوب ۱۳۵۸/۰۳/۲۷ شورای انقلاب، اجرای احکام اعدام با اجازه دادستان کل کشور (در آن زمان، محمد مهدی ربانی املشی) و تحت نظارت دادستان انقلاب شهرستان انجام می‌شده است. بنابر این حجت‌الاسلام سیدضیا میرعمادی مسئولیت مستقیم در نحوه اجری حکم اعدام الهه دکنما و نیز وقایع رخ داده پیش از اعدام وی دارد.

وی چند ماه پس از اعدام سلسله اعدام‌های زنان، از جمله زنان بهایی و همچنین الهه دکنما و چندین زندانی زن دیگر، در نیمه دوم سال ۱۳۶۲ به سمت دادستان عمومی تهران منصوب شد[۱۱] و حداقل تا آذرماه ۱۳۶۷ در این سمت باقی بوده است.

مطالعه موردی دو: فضیلت دارایی

با وجود اینکه به شهادت تمامی زندانیان زن کُردی که با آنها در این تحقیق مصاحبه شده است، این باور عمومی میان زندانیان زن و خانواده‌های آنها در دهه ۶۰ در شهرهای مختلف کردستان وجود داشته که به دختران زندانی پیش از اعدام تجاوز می‌شود، اما آنها کمتر اطلاعات دقیقی را پیرامون نام این زندانیان و مشخصات آنها به یاد دارند. برخی از مصاحبه شوندگان نیز اسامی را ذکر کرده‌اند که در بیرون از زندان گفته می‌شده که بعد از اعدام، پاسداری دم خانه آنها رفته و برایشان شیرینی به عنوان مهریه دختران‌شان برده است اما از ذکر مشخصات این زندانیان اعدام شده، به دلیل اینکه امکان ارتباط با خانواده‌ها و یا شاهدان دست اول برای حصول اطمینان از صحت موضوع میسر نشد صرفنظر کردیم.

مصاحبه شوندگان کُرد عقیده دارند به دلیل اینکه تابوهای فرهنگی در کردستان پیرامون مسئله تجاوز جنسی بسیار سنگین بوده است، خانواده‌ها تمام کوشش خود را می‌کرده‌اند تا موضوع، پنهان بماند و نام دختر اعدام شده شان بر سر زبان‌ها نیفتد[۱۲].

اما توبا کمانگر که پس از آزاد شدن از زندان در سال ۱۳۶۱، از سوی کومه‌له مسئول رسیدگی به وضعیت خانواده‌های زندانیان بوده، سکوت پیرامون این موضوع را با مسائل امنیتی مرتبط می‌داند. او می‌گوید: “آن موقع که در سنندج به خانه‌ها سر می‌زدم دربارۀ اینکه به دخترانی که اعدام شدند تجاوز شده حرف می‌زدند. از خود خانواده‌هایشان شنیدم. این‌ها دخترانی بودند که با تشکیلات مخفی کومه‌له کار می‌کردند که در سنندج و سقز خیلی هایشان را اعدام کردند. یادم می‌آید که مادرها به من می‌گفتند وقتی رفتیم [جنازه] دخترمان را بیاوریم یک کاغذ هم بهمان دادند که تویش نوشته شده بود دخترت را حلال کردیم…ولی هیچ‌کدام این‌ها الان حاضر نیستند حرف بزنند چون هنوز دارند در سنندج زندگی می‌کنند.”[۱۳]

با وجود همه این موانع، دو تن از مصاحبه شوندگان به طور مشخص دربارۀ یکی از موارد تجاوز پیش از اعدام در کردستان شهادت داده‌اند.

فضیلت دارایی، ۱۷ ساله، اهل سقز، در ۳ آذر ۱۳۶۰ به اتهام همکاری با کومه‌له اعدام شده است. او از اولین گروه‌های زنانی است که در کردستان به اتهام همکاری با گروه‌های سیاسی اعدام شده‌اند.

مینو همیلی که در سال ۱۳۶۰ دستگیر شده است، روایت خود را از شب اعدام فضیلت چنین بیان می‌کند: “ما در بازداشتگاه دادگاه انقلاب سنندج بودیم، یک روز عصر، آذر ۶۰ بود، ما رو بردند هواخوری ولی فضیلت نیامد چون هم سردرد و هم دندون‌درد شدید داشت. خیلی درد داشت، نیومد هواخوری. وقتی از هواخوری برگشتیم، هم دور سرش یه پارچه بسته بود هم دور چونه‌اش. تازه شام خورده بودیم، دم غروب بود. بند پایین بند ما، مردهای اعدامی بودند، پاسدارها هم اون طرف حیاط بودند. بعد اگر مردها چیزی می‌خواستند و در می‌زدند، پاسدارها نمی‌شنیدند اما اگر ما در می‌زدیم، می‌شنیدند. مردها داشتند در می‌زدند اما کسی نمی‌شنید. فضیلت شروع کرد به زدن به در و داد زدن که: نگهبان، نگهبان! که بیایند ببینند چه می‌خواهند، شاید گشنه‌اند، تشنه‌اند، شاید می‌خواهند بروند دستشویی. دستاش قرمز شده بود بسکه به در زده بود. یکهو آمدند گفتند فضیلت دارایی بیاید بیرون. ما فکر کردیم به خاطر اینکه به در زده بردنش. اصلاً فکر نمی‌کردیم برای اعدام صدایش کرده باشند. خودش هم اصلاً فکر نمی‌کرد. جرم‌هاش اونطور سنگین نبود. فضیلت اینقدر هول رفت که چادر من رو سر کرده بود و دمپایی یکی دیگه رو پوشیده بود. از اون موقع که دم غروب بود چندین ساعت طول کشید، ساعت ۱۱-۱۲ شب بود که ما صدای تیرها رو شنیدیم. توی همان حیاط دادگاه انقلاب اعدام می‌کردند اما درخت‌های جلو پنجره نمی‌گذاشت ما ببینیم. تیرهای خلاص رو هم شمردیم ولی اصلاً باور نمی‌کردیم فضیلت هم بین اعدامی‌ها باشد. آن شب تا صبح هیچ‌کدوم نخوابیدیم. فردا صبحش، حدود ساعت ۱۰، دادستان که اسمش “گروهی” بود اومد توی بند. یه تلویزیون کوچولو دستش بود. من ازش پرسیدم: شما دیروز فضیلت دارایی رو بردید و شب برنگشته، کجاست؟ گفت: ما خیلی بهش پیشنهاد همکاری دادیم قبول نکرد. بعد به تلویزیون اشاره کرد و گفت: امشب اخبار استان می‌گه که کجاست. اونجا بود که فهمیدیم فضیلت رو اعدام کرده‌اند. شب هم اخبار گفت. فرداش من و یکی دیگر را فرستادند توی حیاط که آشغال‌ها را بگذاریم، دیدیم دمپایی که فضیلت باهاش رفته بود افتاده اونجا؛ همون‌طور خونی. برش داشتیم آوردیم، شستیم و ازش استفاده می‌کردند بچه‌ها. مادر فضیلت چادر من رو داده بود به مادرم، بعداً که آزاد شدم مادرم چادر فضیلت رو به من نشون داد، جایی که جای دهان است، آنقدر گاز گرفته بود که پاره پاره شده بود. من نمی‌دانم معنی این چی می‌تونست باشه…”[۱۴]

کبری بانه‌ای می‌گوید: “من ابتدای سال ۶۱ شنیدم که در خانه فضیلت یک پاکت شیرینی برده‌اند و گفته‌اند که شیرینی عقد دخترتان است.”[۱۵]

مهران که از نزدیکان خانواده دارابی است،[۱۶] ضمن تأیید موضوع تجاوز به فضیلت پیش از اعدام، روایت دیگری از نحوه اطلاع خانواده از موضوع ارائه می‌دهد: “به خانواده گفته بودند شما باید به عنوان شیربها یا شیرینی، یک چیزی بدهید.”[۱۷]

وی می‌گوید: “فضیلت یک هوادار ساده کومه‌له بود؛ در حد پخش اعلامیه و نه چیزی بیشتر. دختر خیلی زیبایی بود. خانوادگی زیبا بودند. می‌گفتند مادرش زیباترین زن سقز است. از خانواده‌های سرشناس و پولدار شهر بودند. حتی مادرش برای اینکه جلو اعدام دخترش را بگیرد رفته بود دفتر منتظری ولی آنجا به او گفته بودند کاری از دست ما بر نمی‌آید؛ در حالی که آن موقع جانشین خمینی بود و کافی بود فقط اشاره‌ای بکند.

بهش گفته بودند اگر توبه کنی اعدامت نمی‌کنیم ولی گفته بود: من کاری نکرده‌ام که توبه کنم. عقیده‌ای دارم و حاضر نیستم از عقیده‌ام دست بردارم که همان‌جا تیربارانش می‌کنند.”[۱۸]

بر اساس گفته این شاهد، خبر تیرباران فضیلت دارایی در خبرنامه کومه‌له در آن زمان منتشر شده و مردم در شهر سقز به نشانه اعتراض تظاهرات کردند و به خانه دارایی‌ها رفته‌اند.

پس از این اتفاق، خانواده دارایی به اتفاق بیست و سه خانواده دیگر از سقز به فولادشهر اصفهان تبعید شدند. مهران که خانواده خود وی نیز از تبعیدی‌ها بوده می‌گوید:

“در فولاد شهر اصفهان بیست و سه – چهار خانواده‌ی کومه‌له و حزب دموکرات را، از زن و بچه و کودک و بزرگ به جایی مثل اردوگاه بردند. یک نصف شب زمستان با نیروهای ارتشی آمدند و امر کردند که از وسایل خانه هرچه دوست دارید بردارید و به زور برده بودندشان در جایی در فولادشهر اصفهان که با سیم خاردار از شهر جدا می‌شد. به مردم آنجا هم گفته بودند این‌ها خانواده‌های ضد انقلابند. اما این خانواده‌ها خیلی خوب با مردم منطقه ارتباط گرفته بودند و مثلاً رفته بودند توی عزاداری‌ها، اینور و آنور و با مردم قاطی شده بودند، دیگر مردم این‌ها را خیلی دوست داشتند، به این‌ها احترام می‌گذاشتند و حتی مغازه‌ها جنس‌ها را ارزان بهشان می‌فروختند.”[۱۹]

پس از دو سال و نیم تبعید به فولاد شهر اصفهان، خانواده‌های یاد شده مجددا اجازه یافتند به کردستان بازگردند.

مطالعه موردی سه: لیلا مولوی اردکانی

 

لیلا مولوی اردکانی، ۲۰ ساله، دانشجوی دانشگاه تهران و هوادار سازمان مجاهدین خلق در شهریور ۱۳۶۰ در خیابان انقلاب تهران دستگیر می‌شود.

بر اساس اطلاعاتی که یکی از آشنایان وی با نام محفوظ به بنیاد برومند داده است، او ۵ روز در کمیته فردوسی در بازداشت بوده و بعد به زندان اوین منتقل شده است. وی در ۲۱ مهر همان سال از زندان آزاده شده، ولی دوباره بلافاصله دستگیر شده است؛ یک ساعت و نیم بعد از آزادی وی، پاسداران مسلح منزل و پشت بام وی را محاصره کرده و پنج پاسدار مسلح، همراه با بازجوی وی، با خشونت وارد

منزل شده‌اند. لیلا مولوی که در آن موقع در حمام بود، به دستور بازجو لباسش را پوشید و همراه پاسداران از منزلش خارج شد. این آخرین باری بود که خانواده‌اش او را دیدند[۲۰].

در تاریخ اعدام لیلا مولوی اردکانی در منابع موجود، اختلاف وجود دارد. سایت بنیاد برومند تاریخ اعدام را ۱۴ آبان ۱۳۶۱ ذکر می‌کند در حالی که در سایت سازمان مجاهدین، سال ۱۳۶۰ به عنوان سال اعدام وی ذکر شده است. در فهرست اعدام‌های سال ۱۳۶۰ که از سوی کمیته دفاع از حقوق بشر در ایران- سوئد منتشر شده، تاریخ اعدام لیلا مولوی اردکانی ۱۳ آذر ۱۳۶۰ عنوان شده است.

خانواده نسرین نکوبخت که خود در آن زمان به اتهام هواداری از سازمان فرقان در زندان اوین بوده است، همسایه خانواده مولوی اردکانی بوده‌اند. نکوبخت، لیلا را از زمان کودکی می‌شناخته است. وی دربارۀ لیلا مولوی اردکانی چنین شهادت می‌دهد:

“من که آزاد شدم، مادرم برایم تعریف کرد که بعد از اعدام لیلا، وقتی جسد را خواسته بودند، آنها جسد را که تحویل داده بودند، یک مقدار پول هم داده بودند و گفته بودند این هم مهریه‌اش است که ما بهتان می‌دهیم.”[۲۱]

مطالعه موردی چهار: فریبا احمدی

فریبا احمدی، متولد آبادان، هوادار سازمان مجاهدین خلق، در حال گذراندن مدت محکومیت حبس خود در زندان دستگرد اصفهان بوده است که در ۱۳ مرداد ۱۳۶۷، بنا به فتوای آیت‌الله خمینی[۲۲] به همراه خواهر خود فرحناز احمدی، برادرش محمد احمدی و بیش از صد زندانی سیاسی دیگر[۲۳] در زندان دستگرد اصفهان اعدام می‌شود. از زمان و نحوه دستگیری و همچنین میزان حکم حبس وی اطلاعی در دست نیست. وی در زمان اعدام، ۲۲ ساله بوده است.

جمعاً چهار فرزند خانواده احمدی در فاصله سال‌های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق اعدام شده‌اند.

صنم احمدی، هوادار سازمان پیکار که خود از ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۶ در زندان بوده و فرزندان خانواده احمدی را از زندان می‌شناخته می‌گوید: “یک روز یک اعلامیه ترحیم دیدم که رویش نوشته بود: به گل‌های پرپر شده‌مان، فریبا، فرحناز و محمد. و مجلس ترحیم را اعلام کرده بود. همان‌جا راهم را کج کردم یک راست رفتم جلو خانه خانم احمدی. دیدم غلغله آدم است. کوچه هم پر آدم بود. این‌ها نسبتی داشتند با یکی از دوستان خیلی صمیمی خواهر بزرگ من. اون دوست به خواهرم گفته بود که به دختر خانم احمدی تجاوز شده، پول هم آورده‌اند به عنوان مهریه به خانم احمدی داده‌اند.

این شد که من رفتم سراغ خانم احمدی. خیلی حالش بد بود و از طرفی خیلی آسان نیست با مردم دربارۀ این چیزها حرف زدن. من بهش گفتم که خانم احمدی من خیلی از این اتفاق متاسفم و مثل خواهرهای خودم دوستشون داشتم. بعد گفت: آره عزیزم می‌دونم ولی به من گفتند فریبات عروس شده. من بهش گفتم: من هم شنیده‌ام، واقعیت داره؟ گفت: آره، پاسداره اومد دم در خونه و چند تا سکه آورد گذاشت کف دستم، یه چیز دیگر هم با سکه‌ها بود، همه‌ش توی یه کیسه. گفتم: این‌ها چیه؟ گفت: من فقط می‌خواستم اینو بهتون بگم که دخترتون رو عقد کردم این هم مهرش است. یک چیزی شبیه این گفته بود که یازده سکه امام زمان، مهریه فاطمه زهرا، عقد دخترت کردم. و فقط هم دربارۀ فریبا گفته بود که بزرگتر بود.

خانم احمدی می‌گفت آنقدر پافشاری کرده که بالاخره پول گلوله رو گرفته‌اند و جسد هر سه تا بچه‌هایش را که در سال ۶۷ اعدام شده بودند داده‌اند. او هم جسدها رو برده بود شیراز کنار خاک پسرش خسرو که سال ۶۰ اعدام شده بود دفن کرده بود.

همان دوست خواهرم می‌گوید خانم احمدی دیگر دیوانه شده است. همه‌ش حنا و عود و شمع می‌گیره می‌بره شیراز و می‌ذاره سر خاک بچه‌هاش و به دخترها می‌گه: عروسی دخترامه، به پسرها هم می‌گه: عروسی پسرامه…”[۲۴]

نام فریبا احمدی در فهرست هزار نفری آمده که اعدام‌شان در گزارش ۲۶ ژانویه‌ی سال ۱۹۸۹ نماینده‌ی ویژه سازمان ملل در مورد وضعیت حقوق بشر در ایران به چاپ رسیده است. این فهرست تحت عنوان “نام و مشخصات افرادی که گفته می‌شود توسط جمهوری اسلامی ایران از ژوئیه تا دسامبر ۱۹۸۸ اعدام شده‌اند” تدوین شده است.[۲۵]


۲-۳. ازدواج‌های زندان

در میان شهادت‌های به دست آمده از میان مصاحبه‌های انجام شده با زندانیان سیاسی دهه ۶۰، موارد متعددی از ازدواج بازجویان یا سایر مقامات مسئول با زندانیان زن گزارش شده است. در بیشتر، و البته نه همه موارد، زن زندانی، یکی از “توابین” توصیف می‌شود.

از نظر لغوی تواب به معنای کسی است که توبه کرده است و توبه، اصطلاحی مذهبی است که به معنای پشیمانی از گناهان و بازگشت از مسیر اشتباه به سوی خداوند است.

“تواب”، در مقابل زندانی “سرموضعی”، اصطلاح عامی بود که ابتدا از سوی کارگزاران زندان  در دهه ۶۰ ابداع شده و بعدها به طور وسیعی از سوی زندانیان نیز به کار برده شده است. این اصطلاح به زندانیانی اطلاق می‌شد که زیر فشار شکنجه نه تنها از عقاید یا فعالیت‌های سیاسی خود اعلام پشیمانی کرده بودند، بلکه با کارگزاران زندان به درجات مختلفی همکاری کرده بودند. این درجات مختلف از دراختیار قراردادن اطلاعات مربوط به دوستان و هم‌سازمانی‌ها به طور مرتب، تا فعالیت منظم به عنوان انتقال دهنده اخبار درون بند و روابط و گفت و گوهای زندانیان (به اصطلاح زندانیان، جاسوسی) شروع می‌شد و به کار به عنوان نگهبان، دستیار بازجو یا همکاری در تیم‌های عملیاتی و شناسایی می‌رسید و در پاره‌ای از موارد، حتی به مشارکت در آماده کردن زندانیان برای اعدام و حتی آنچه از سوی زندانیان “زدن تیر خلاص” به زندانیان اعدامی توصیف می‌شود ختم می‌شد. متقاعد کردن زندانیان تازه وارد به پذیرش خواسته‌های بازجویان نیز یکی دیگر از کارهایی بود که توسط توابان انجام می‌شد. زندانیان معمولاً به کسانی که فقط از عقیده یا عملکرد سیاسی خود یا سازمان خود اعلام انزجار کرده بودند، یا حتی زیرشکنجه اطلاعات مربوط به دوستان یا هم سازمانی‌های خود را لو داده بودند، تواب نمی‌گفتند.

بیشتر زندانیانی که در این تحقیق با آنها مصاحبه کرده‌ایم، “سرموضعی” بوده‌اند و شرح بالا نشان می‌دهد که آنها تا چه حد، به خصوص وقتی که در زندان بوده‌اند، نسبت به توابان احساس منفی داشته‌اند. در کنار تنفر از توابان و نیز سیاست “بایکوت” آنان از سوی سایر زندانیان، ترس از اینکه هرنوع گفت‌و‌گو یا رابطه‌ای با توابان، بهانه‌ای به دست آنان بدهد برای اینکه علیه زندانی گزارشی بنویسند، باعث می‌شده که مصاحبه شوندگان، کمترین ارتباط با توابان را داشته باشند. آنها تأیید می‌کنند که حتی در زمان‌ها و زندان‌هایی که توابان در اتاق‌ها یا بندهایی جدا از سایر زندانیان نگه داری نمی‌شدند، جز در موارد ضروری با توابان صحبتی نمی‌کرده‌اند. بسیاری از زندانیان این موضوع را تایید کرده‌اند که به خصوص در سال‌های اولیۀ دهه ۶۰، و به ویژه در زندان اوین در تهران، توابان هر روز صبح برای کار کردن در بخش‌های مختلف زندان و از جمله اتاق‌های بازجویی از بند بیرون می‌رفته‌اند و دیروقت برمی‌گشته اند. برخی از توابان نیز شب‌ها فراخوانده می‌شدند.

به کرات در مصاحبه‌ها به جملاتی از این دست برمی‌خوریم: “فلانی تواب شد، بعد هم با بازجوش ازدواج کرد.” تقریباً در هیچ‌یک از موارد، مصاحبه شوندگان ازدواج‌های درون زندان را “اجباری” و رابطه جنسی ناشی از آن را “تجاوز” ندانسته‌اند.

در حالی که براساس تعاریف حقوق بین‌الملل، به دست آمده از آرای مختلف دیوان بین‌المللی کیفری، “رضایت” که عنصر جدا کننده هر رابطه جنسی آزادانه و براساس خودمختاری از “تجاوز” است، در شرایطی که زن در زندان و تحت تهدید، اعمال زور یا آزار است و یا حتی اگر مستقیماً تحت تهدید، اعمال زور و یا آزار نیست، در فضایی مبتنی بر اعمال قدرت و آزار قرار دارد اساساً معنایی ندارد. بر اساس تعاریف یادشده در چنین فضایی حتی اگر قربانی، رضایت خود را برای داشتن رابطه جنسی یا ازدواج ابراز کند، این رضایت از آنجایی که “رضایت حقیقی”[۲۶] نیست، نمی‌تواند توجیهی برای اینکه تجاوزی اتفاق نیفتاده باشد.[۲۷]

حقوق بشر بین‌الملل در رابطه با تعقیب کیفری جرم “تجاوز”، تنها رابطه جنسی را قانونی می‌داند که در آن رضایت، داوطلبانه و در نتیجه خواست آزادانه شخص و در فضایی که اساساً مختار بودن ممکن است، ابراز شده باشد. برعکس تعاریف رایج در نظام‌های حقوق داخلی بسیاری از کشورها که “فقدان رضایت” را شرط اثبات وقوع تجاوز می‌داند، دیوان بین‌المللی کیفری هر نوع رابطه جنسی حتی مبتنی بر رضایت را در صورت اثبات وجود “شرایط قهرآمیز”، فاقد رضایت واقعی و مصداق تجاوز بر می‌شمارد. در یکی از آرای دیوان چنین آمده است:

“وقتی زور، تهدید به اعمال زور، اعمال قدرت قاهره یا شرایط قهرآمیز وجود دارد، رضایت اصلاً مطرح نیست. تعرضی که با زور، تهدید به استفاده از زور یا قهر، مانند آنچه با ترس از خشونت، اجبار، بازداشت، سرکوب فیزیکی یا سوء‌استفاده از قدرت، با بهره گرفتن از یک فضای قهر و غلبه ارتکاب می‌یابد، یک جرم محسوب می‌شود.”[۲۸] (متن، خلاصه شده است.)

در پرونده Kunarac، وی متهم بود که سربازان و پلیس‌های صرب تحت فرمان وی به طور وسیعی در بازداشتگاه‌ها و پادگان‌ها، زنان مسلمان بوسنیایی را مورد تجاوز قرار داده‌اند. در دادگاه تجدیدنظر، قضات به این حقیقت استناد کردند که هرچند رفتارهای جنسی مطرح در پرونده، مبتنی بر رضایت توصیف شده بودند اما همچنان جرم به شمار می‌روند زیرا زنان در “شرایط قهرآمیز” قرار داشته‌اند و در چنین شرایطی، فرض بر “عدم رضایت” است.[۲۹]

به سادگی می‌توان شرایط کلی را که در آرای دیوان بین‌المللی کیفری آمده، بر وضعیت زندانیان سیاسی زن ایران در دهه ۶۰ منطبق کرد و به این نتیجه رسید که ازدواج‌های درون زندان، یا همان‌طور که بعدتر خواهیم دید، برخی از ازدواج های بیرون زندان که میان زندانیان سیاسی زن و مقامات مسئول واقع شده، ازدواج اجباری محسوب می‌شود زیرا در این ازدواج‌ها، حتی اگر رضایت زندانی ابراز شده باشد، عنصر رضایت واقعی وجود نداشته است. با این تعریف، هرنوع رابطه جنسی متعاقب ازدواج‌های یاد شده نیز “تجاوز” به حساب می‌آید. بنابر این با در نظر گرفتن چارچوب‌های حقوق بین‌الملل، در بررسی موارد تجاوز و شکنجه جنسی در زندان‌های دهه ۶۰، بخشی از این گزارش را را به ازدواج‌های زندان اختصاص داده‌ایم.

اطلاعات به دست آمده از شهادت زندانیانی که با آنها در این تحقیق مصاحبه کرده‌ایم نشان می‌دهد ازدواج‌های درون زندان و یا حتی ازدواج‌هایی که پس از آزادی از زندان، میان زندانی زن و یکی از مسئولان یا کارگزاران زندان یا اشخاص نزدیک به آنها و یا حتی یکی از توابان مرد انجام می‌شده[۳۰]، کارکردهای متنوعی داشته است. برخی از این ازدواج‌ها به عنوان شرط آزادی مطرح شده، در برخی دیگر، ازدواج شرط نجات از اعدام بوده و در پاره‌ای از موارد، ازدواج، وعده ازدواج یا صیغه و حتی سوءاستفاده جنسی به عنوان عاملی برای اثبات وفاداری و برگشتن کامل از اعتقادات سیاسی گذشته کاربرد داشته است. در مواردی  نیز از ازدواج به عنوان عامل کنترل عقاید و اعمال زندانی زن حتی در بیرون از زندان و پس از آزادی استفاده شده است.

برخی از زندانیان با پذیرش ازدواج، آزاد شده، از اعدام یا مجازات‌های سنگین رهیده‌اند و یا اینکه توانسته‌اند از فشار بر خود و خانواده بکاهند. بسیاری دیگر که در مقابل این شرط قرار گرفته‌اند نیز هیچ‌گاه ازدواج را نپذیرفته‌اند و حتی به این دلیل با مرگ رو به رو شده‌اند. اما در آن دسته که ازدواج را پذیرفته‌اند نیز پذیرش ازدواج، باعث ایجاد دردها و رنج‌هایی برای آنها شده که گاهی تا آخر عمر ادامه داشته است.

در ادامه، به بررسی کارکردهای ازدواج های زندان و نیز چگونگی اعمال این نوع از خشونت جنسی می‌پردازیم؛ ذکر این نکته لازم است که یک ازدواج یا پیشنهاد ازدواج می‌توانسته دو یا حتی چند کارکرد به طور هم‌زمان داشته باشد.

ازدواج به عنوان شرط آزادی

باور مسلط در جامعه ایران این است که زنی که ازدواج می‌کند به دلیل مسئولیت‌های ناشی از شوهرداری و پس از آن بچه‌داری، وقت و فرصت چندانی برای فعالیت سیاسی نخواهد داشت؛ در عین حال، تمامی فعالیت‌های او به وسیله شوهرش کنترل می‌شود. حداقل در یک مورد میترا حقیقت لاگر که دو بار در مدت حبسش در زندان عادل‌آباد شیراز بوده است از سلسله‌ای از ازدواج‌ها به عنوان شرط آزاد شدن صحبت می‌کند که به نظر می‌رسد با چنین پیش‌فرضی برنامه‌ریزی شده بودند:

“در سال ۶۱ بود که یک حاکم شرع جدیدی آمده بود و به یکسری دخترهای زندان ]عادل‌آباد[ شیراز “حکم ازدواج” داده بود که به دخترهای “حکم ازدواجی” معروف شده بودند. اینها جرائمشان خیلی سنگین نبود ولی باید در زندان می‌ماندند و در صورتی آزاد می‌شدند که یکی بیاید و در زندان عقدشان کنند و ببردشان. خیلی‌ها هم که با پسرخاله‌ای، پسرعمه‌ای، نامزد بودند این کار را کردند برای اینکه چند سال در زندان نمانند. این حکم هیچ اول و آخری نداشت و فرضیه‌اش این بود که اینها ازدواج می‌کنند و دست از این کارها برمی‌دارند. خانواده‌های این دخترها هم دنبال این بودند که برایشان شوهر پیدا کنند که آزاد شوند.”[۳۱]

در همین رابطه سیمین بهروزی در مورد حکم ازدواجی‌های زندان عادل‌آباد می‌گوید:”ازدواج باید با یکی از پاسدارها یا جانبازان انجام می‌شد. مثلا مریم انصاری[۳۲] از هواداران مجاهدین، اصفهانی بود و شناسایی نشده بود. یک روز بازدیدی از زندان صورت گرفت. پاسداری از اصفهان که در هیئت بازدید کنندگان بود، مریم را شناسایی می‌کند و به او می‌گوید حکم تو اعدام است یا بیا با من ازدواج کن که آزاد شوی یا اعدام خواهی شد، این را مریم خودش برایم گفت. او بعد از یک ماه اعدام شد. اما زندانی دیگری هم حکم ازدواج داشت که حاضر شد با یک روحانی ازدواج کند و بلافاصله آزاد شد. دوست من هم که الان هم در ایران است ۵ سال حکم داشت، حاضر نشد حکم ازدواج را بپذیرد و ۵ سال در زندان ماند.”[۳۳]

اما برخی از زندانیان که برای آزاد شدن از زندان، حاضر به ازدواج با یکی از کارگزاران زندان شدند، برای سال‌ها از خانواده‌های خود طرد شده‌اند. در یکی از این موارد، یک دختر هوادار کوموله با پیشنهاد ازدواج از سوی یکی از پاسداران زندان مواجه می‌شود و با ازدواج با وی از زندان آزاد می‌شود. با این همه تا سال‌ها بعد هیچ‌یک از اعضای خانواده زن حاضر به صحبت کردن و ایجاد ارتباط با او نشده‌اند؛[۳۴] هرچند برخی از زندانیان عقیده دارند این زندانی ابتدا از سوی بازجوی خود مورد تجاوز قرار گرفت و پس از آن، شرط ازدواج را پذیرفت.[۳۵] برخی دیگر هم بر این باورند که وی به دلیل اینکه تواب شده بود با بازجوی خود ازدواج کرد.[۳۶] در هر حال، پس از آزادی از زندان و ازدواج، وی هیچ‌گاه به شهر سنندج برنگشته است.

ازدواج به عنوان شرط نجات از اعدام

توبا کمانگر، هوادار کوموله که در هنگام دستگیری، متأهل و باردار بوده، از همان ابتدای دستگیری با فشار و تهدید شدید بازجویان مواجه بوده که به او می‌گفته‌اند یا با یکی از برادرها ازدواج می‌کنی و یا اعدام می‌شوی. اگرچه او هیچ‌گاه ازدواج را نپذیرفت اما تهدید به تجاوز در تمام مدتی که او در بازداشتگاه‌های مختلف، در ده نشور و همین‌طور بازداشتگاه سپاه سنندج زندانی بوده، شکنجه اصلی وی را تشکیل می‌داده است.[۳۷]

منیژه، در حالی که باردار بوده به همراه سایر زندانیان زن گچساران در یک کانتینر در حیاط زندان گچساران زندانی بوده است. او موردی را روایت می‌کند که واعظی، حاکم شرع گچساران به یکی از دختران زندانی که نامزد هم داشته گفته است اگر حاضر به صیغه شدن شود، حکم اعدام او را به حبس ابد تبدیل و چند سال بعد هم وی را از زندان آزاد می‌کند. او می‌گوید: “حمیرا[۳۸] هم کلک زد. بهش گفت باشه، بعد گفت برم بیرون کارهامو بکنم. او هم سه روز مرخصی داد بهش. این دختر هم رفت توی این سه روز با نامزدش عقد کرد و بعد که برگشت زندان در واقع ازدواج کرده بود. دوباره حاکم شرع برایش حکم اعدام زد و خیلی اذیتش کرد ولی شوهرش رفت تهران و بالاخره خانواده‌اش از طریق نماینده گچساران در مجلس، توانستند او را از جوخه اعدام نجات دهند. انتقال پیدا کرد به زندان اصفهان و بعد از ۵-۶ سال آزاد شد.”[۳۹]

در اسفند ماه ۱۳۶۰، بهرام تاجگردون، نماینده دور اول و دور سوم گچساران در مجلس، درخواست عزل واعظی، حاکم شرع گچساران و کهکیلویه و بویراحمد را می‌کند. واعظی سپس به دلیل آنچه “بگیر و ببندها و تخلف‌های روشن و آشکار” خوانده شده، محاکمه و به یک سال تبعید و مصادره اموال محکوم می‌شود. با این همه او در نهایت به سیستان و بلوچستان منتقل می‌شود و کار قضایی خود را در آنجا ادامه می‌دهد.[۴۰]

شایسته وطن‌دوست روایت مشابهی از ازدواج به عنوان شرط نجات از اعدام از زندان بندرانزلی به دست می‌دهد:

“مهناز یوسف‌زاده،[۴۱] یکی از بچه‌های هوادار مجاهدین بود. خودش، با زبان خودش به من گفت دادستان بهش پیشنهاد ازدواج داده بود. گفته بود که فقط توبه الکی بکن، من بهت علاقه‌مند شده‌ام می‌خواهم باهات ازدواج بکنم ولی او نپذیرفت [و اعدامش کردند].”[۴۲]

فرزانه زلفی نیز یکی از هواداران سازمان مجاهدین در کرج را به یاد می‌آورد که حکم‌اش اعدام بوده و در همان مراحل اولیه، حاکم شرع یا دادستان کرج عاشق او شده و پس از ازدواج با او، آزاد شده است.[۴۳]

به نظر می‌رسد ازدواج برای تخفیف مجازات، به خصوص مجازات اعدام در دهه ۶۰ متداول بوده است. اخیراً محمدباقر قالیباف، شهردار تهران نیز در طی یک منازعه سیاسی فاش کرد که رحیم مشایی، رئیس دفتر رئیس جمهور احمدی نژاد، زمانی که بازجو بوده، در زندان با همسرش که سه سال به خاطر هواداری از سازمان مجاهدین خلق در زندان بوده ازدواج کرده است.[۴۴]

ازدواج به عنوان شرط کم شدن فشار یا تهدیدها

بر پایه برخی شهادت‌ها، در شرایطی که زندانی تحت بازجویی و شدیدترین فشارها بوده، پیشنهاد ازدواج به عنوان یک عامل فشار مضاعف یا کاملاً برعکس، به عنوان عاملی که در صورت پذیرش آن فشارها و تهدیدهای روی زندانی کاهش می‌یافته مطرح می‌شده است.

نسرین نکوبخت در شهادت  خود می گوید پس صدور حکم سه سال حبس به اتهام هیچ‌گاه ثابت نشده هواداری از گروه فرقان و با کشته شدن بازجوی اول در یک تصادف رانندگی، بازجوی دوم که از بازجوی اول خیلی “مهربان‌تر” بوده به سراغ وی می‌آید:

“مرتب از این صحبت می‌کرد که برای من یک ملاقات حضوری درست کند که مثلاً من بروم خانه و پدر و مادرم را ببینم. من هر وقت به بازجویی فراخونده می‌شدم همیشه با این فکر می‌رفتم که حالا به من تجاوز می‌کند، حالا با یک تفسیر دیگری، یعنی اسمش را می گذارد ازدواج. الان بنده را اینجا می‌نشاند و می‌گوید می‌خواهم تو را عقد کنم، حاضری یا حاضر نیستی؟!”[۴۵]

وی سپس شرایط قهرآمیز زندان را این‌گونه توضیح می‌دهد: “برای زندانی که توی زندان است و می‌داند طرفش کیست…برای من معنی‌اش این بود که یا می‌آیی زن من می‌شوی یا اینکه حکمی برایت می‌گذارم که در نهایت یا از اعدام سر در بیاوری و یا حبس ابد… به خصوص اینکه امکانش کاملاً وجود داشت. تو می‌رفتی توی یک اتاق دربسته، با چشم‌بند، با این آدم که حالا مهربان شده در یک اتاقی که تا جایی که از زیر چشم‌بند پیدا بود خیلی کوچک بود، تنها بودی… تمام بازجویی‌هایم هم بی دلیل بود چون حکمم را گرفته بودم و اصلاً فراخوانی به بازجویی دلیلی نداشت جز اینکه ….”[۴۶]

مژده ارسی نیز دربارۀ یکی از هم‌بندی‌های خود که پس از کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷، بارها از سوی نماینده وزارت اطلاعات که خود را به نام زمانی معرفی کرده بود، بازجویی شده و برای ازدواج، تحت فشار قرار گرفته بود می‌گوید: “دختر خوشگل قد بلند و چشم و ابرو مشکی بود، از بچه های اقلیت.[۴۷] مدام بازجویی صدایش می‌کردند و می‌دانست که بازجویی معمولی نیست، واقعاً روی روانش کار می‌کرد و این‌جوری وانمود کرده بود که بهش علاقه‌مند شده. تمام نیرویش را گذاشته بود روی این که متقاعدش کند که با او برود [و تن به رابطه با او بدهد]. هر بار که داشت می‌رفت تمام بدنش می‌لرزید. بعد که برمی‌گشت می‌گفت: یارو دوباره ازم خواست که باهاش بروم…تهدید به اعدامش می‌کرد ولی بعد که خورد به جریان مرخصی دادن به زندانیان سیاسی،[۴۸] او هم با این مرخصی‌ها آمد بیرون و از ایران خارج شد.”[۴۹]

مارینا نمت نیز یکی از بارزترین تجربه‌های ازدواج اجباری در زندان به دلیل فشارهای ناشی از تهدید است. او که در ۱۶ سالگی و به اتهام همکاری با گروه‌های چپ بازداشت می‌شود، به دلیل تهدیدهای بازجوی خود نسبت به دستگیری مادر، پدر و دوست پسرش، ناگزیر به تغییر مذهب خود از مسیحیت به اسلام و ازدواج با بازجو می‌شود. مارینا در حالی که در شهادت خود، رابطه جنسی با بازجویش را “دردناک” توصیف می‌کند، دربارۀ تأثیر منفی عمیقی که این رابطه بر زندگی‌اش تا کنون گذاشته می‌گوید: “من بعد از اینکه از زندان آزاد شدم کلاً توانایی این را که از نظر جنسی کوچکترین لذتی در رابطه با شوهر خودم، کسی که دوستش دارم و با میل خودم زنش شدم ببرم، از دست دادم.”[۵۰]

ازدواج به عنوان عکس‌العمل روانی ناشی از تداوم شکنجه (سندرم استکهلم)

همان‌طور که گفته شد، یکی از بحث انگیزترین وقایع درون زندان که از دل مصاحبه‌های این تحقیق برآمده است، ازدواج مسئولان با زندانیانی که “تواب” خوانده می‌شدند است. مصاحبه شوندگان به کرات از زنانی نام می‌برند که در زندان‌های مختلف، با مسئولان زندان رابطه‌های عاطفی برقرار کرده، عاشق آنها شده یا با آنها ازدواج کرده بودند.

همان‌گونه که گفته شد، زندانیان در شهادت‌های متعددی گزارش داده‌اند که میان برخی از توابان و بازجویان یا کارگزاران زندان، “روابط غیرعادی” وجود داشته است. این روابط به زعم زندانیان از آن رو غیرعادی بوده که حاوی جنبه‌ای جنسی بوده است. زندانیان در این موارد از جملاتی مانند “با بازجو رو هم ریخته بود”، “وضعش خراب بود”، “عاشق بازجوش شده بود” و… را استفاده کرده‌اند که همگی حاکی از عاملیت داشتن توابان زن در این‌گونه روابط بوده‌اند؛ در حالی که همان‌طور که در مقدمه این بخش آمد، به دلیل وجود شرایط قهرآمیز، به دشواری بتوان از عاملیت یا خودمختاری جنسی صحبت کرد.

آن‌گونه که از شهادت‌های زندانیان برمی‌آید، در بیشتر موارد غیرعادی یا جنسی بودن روابطه توابان با بازجویان، هیچ‌گاه به طور مستقیم از سوی خود توابان ابراز نشده است. به جز یک مورد که به شهادت دو نفر از مصاحبه شوندگان، خود او در بند اعلام کرده که با بازجویش ازدواج کرده و اسدالله لاجوردی، رئیس زندان اوین خطبه عقد را خوانده[۵۱]، بیشتر این موارد ریشه در قرائن و نشانه‌هایی دارد که زندانیان شاهد آن بوده‌اند.[۵۲] فراخوانده شدن مکرر به بازجویی در ساعات غیرمعمول، به خصوص در ساعت‌های شب و بازگشت صبحگاهی به بند، با خوشحالی به بازجویی رفتن و بدون ناراحتی و سرحال از آن بازگشتن، به دست آوردن امتیازها یا وسائل ممنوعه‌ای مثل موچین، کفش و…، عمده قرائن و نشانه‌هایی است که از سوی زندانیانی که با آنها مصاحبه کرده‌ایم، به عنوان دلیل رابطه زندانی تواب با بازجو عنوان شده است. یکی از زندانیان محبوس در اوین از توابی نام می‌برد که شب‌ها برای بازجویی صدایش می‌کرده‌اند و صبح که به بند برمی‌گشته به بقیه زندانیان می‌گفته که باید غسل کند.[۵۳] این تواب، به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده و متولد مشهد بوده است.[۵۴]

ابراز عشق و علاقه این دسته از زندانیان به بازجویان خود به عنوان دلیل دیگری بر وجود رابطه جنسی میان آنها ذکر شده است. همچنین زندانیان در چندین مورد از قول زنان تواب گفته‌اند که بازجو یا قاضی به آنها وعده ازدواج داده است؛ وعده‌هایی که در بیشتر موارد اطلاعی از عملی شدن آنها در دست نیست. با این همه، یکی از دلایلی که زندانیانی که با آنها در این تحقیق مصاحبه شده، این دسته از ازدواج‌های زندان را مصداق ازدواج اجباری نمی‌دانسته‌اند، روابط به زعم آنها صمیمانه‌ای بوده که زندانیان تواب با بازجویان خود داشته‌اند و احساس تنفری که این روابط در سایر زندانیان ایجاد می‌کرده است. در عین حال، ابراز علاقه و عشق برخی از زندانیان تواب به بازجویان خود نیز عامل دیگری بوده که زندانیان شهادت دهنده را در درون زندان و حتی اکنون، بیرون از زندان و پس از گذشت سال‌ها از آن وقایع، به این نتیجه می‌رسانده و می‌رساند که اگر میان این دسته از زندانیان و کارگزاران زندان ازدواجی نیز صورت گرفته یا می‌توانست بگیرد، مبتی بر عشق، انتخاب و رضایت بوده است. در حالی که همان‌طور که در ادامه خواهیم دید، بسیاری از این ابراز علاقه‌ها در چارچوب عکس‌العمل روانی فرد به کسی که قدرت مطلق را در تصمیم‌گیری مربوط به زندگی وی دارد (در اینجا بازجو) می‌توان تحلیل کرد. عکس‌العمل روانی که به “سندرم استکهلم” معروف شده است.

پس از اینکه در آگوست ۱۹۷۳ به بانکی در استکهلم حمله شد و تعدادی از کارمندان بانک گروگان گرفته شدند، پلیس، رسانه‌ها و مردم متوجه شدند قربانیان از نظر احساسی به گروگانگیران وابسته شده و حتی پس از آزاد شدن از آنها دفاع می‌کردند. یک روانشناس برای توضیح این حالت روانی، اصطلاح سندرم استکهلم را استفاده کرد و از آن پس این اصطلاح برای توضیح شرایطی به کار گرفته شد که قربانیان خشونت نسبت به کسانی که هم آنها را به شدت مورد خشونت قرار داده بودند و هم در مقاطعی مهربانی‌های اندکی نشان داده بودند، احساس تعلق پیدا کرده بودند. بر این اساس، در شرایط محرومیت از حواس پنجگانه، از قبیل بینایی و شنوایی، و محرومیت روحی، از قبیل تحمل ‏انزوا و تحقیر، قربانی ممکن است با شکنجه‌گران خویش پیوندهایی قوی ‏برقرار کند.[۵۵]

این وضعیت روانی در جایی به وجود می‌آید که “کسی به مرگ تهدیدتان می‌کند ولی شما را نمی‌کشد”. آسودگی ناشی از برطرف شدن ‏خطر مرگ حس عمیق قدردانی توام با ترسی را در قربانی بر می‌انگیزد که ‏باعث می‌شود قربانی از نشان دادن احساسات منفی نسبت به اسارتگر امتناع ‏ورزد.[۵۶]

منیره برادران دربارۀ دختری که شیفته بازجویش شده بوده است چنین شهادت می‌دهد: “دم عید او و یکی دیگر را آورند توی سلول ما. همه‌ش راه می‌رفت و غصه می‌خورد که الان تعطیلی عیده و بازجو رفته تعطیلات و صدایش نمی‌کند. بعد که صدایش کردند بازجویی، لپ‌هایش گل انداخته بود.”[۵۷]

میترا تهامی نیز شاهد یکی دیگر از موارد شیفتگی به بازجو بوده است: ” فوق‌العاده دختر ناز و زیبایی بود، من توی اوین دیدمش. می‌گفت: دلم برای برادر میثم [بازجوی کمیته مشترک] تنگ شده. بهش گفتم: می‌دونی این میثم چه جلادیه؟ این اصلاً حیوونه. صبح تا شب داره شلاق می‌زنه. آدم مگه دلش برای یه همچین آدمی اصلاً تنگ می‌شه!؟ ولی باز یه جوری، عین یه معشوقی که از عاشقش جدا شده حرف می‌زد. می‌گفت: من خیلی بدم میاد از اوین، من اصلاً نمی‌خوام اوین بمونم. من می‌خوام برگردم کمیته مشترک. بعد این میثم چکار کرده بود!؟ از قرار معلوم این دختر، میثم رو بدون چشم‌بند دیده بود. یعنی اینو برده بود خونه، فکر کن از کمیته مشترک! ما کمیته مشترک که بودیم، تا یک سال اصلاً ملاقات نداشتیم.”[۵۸]

میترا تهامی تفاوت بین زندانی زن با زندانی مرد در سخت‌ترین لحظات بازجویی وشکنجه را چنین توضیح می‌دهد: “در تمام زندان‌ها بازجو “خوبه” و بازجو “بده” هست اما یک وجه مشخصه  زندان جمهوری اسلامی اینه که اینا فقط اطلاعات نمی‌خواستند، مسخ شخصیت می‌خواستند؛ یعنی باید یه آدم دیگه می‌شدی. حتی اگر اطلاعات را هم می‌دادی، حسابی تو رو می‌چلوندند و تا زمانی که خودت را نفی نمی‌کردی، یعنی نمی‌گفتی من آدم کثیفی بودم، آدم بدی بودم، کار تموم نبود… در این شرایط زندانی مرد چیکار می‌کرد، اونجایی که دیگه می‌خواست با بازجو خوبه ارتباط برقرار کنه، خب اطلاعاتشو می‌داد، نهایتاً هم دیگه بستگی به توانش یا منفعل و برگشته می‌شد یا می‌شد تواب درجه یک، درجه دو، درجه سه. حالا در مورد زن‌ها چه اتفاقی می‌افتاد وقتی می‌خواست با بازجو خوبه رابطه برقرار کنه؟! فکر کن تو در زیر فشار شدید هستی، کسی با تو با لحن محبت‌آمیز صحبت می‌کنه و خودش هم لذت می‌بره از این کار چون این موقعیتی است هم فال و هم تماشا برای کسانی که خودشون در روابط محدود جنسی هستند. بیشتر اینها من فکر می‌کنم دانش‌آموز بودند، فوقش ازشان می‌خواستد لو بدهند که در مدرسه مثلاً چه کسانی سیاسی بودند. خب وقتی به مرحله مقاومت می‌رسی، دو تا راه داره. یا شلاق می‌خوری یا نمی‌خوری. چه جوری نمی‌خوری؟ خب باید راه بیایی دیگه. اونجا کسی هست که هم می‌تونه تو رو بزنه، هم می‌تونه با تو خوش و بش کنه، تو رو ببره پیش خانواده، اینجا دیگه خودت انتخاب می‌کنی. تاکتیک‌شون اینه که بگویند تو این دو تا راه رو داری. یا با من راه می‌آیی، یا نمی‌آیی. زندانی هستی دیگه و کسی که می‌تونه تو رو بزنه، می‌تونه بهترین امکانات رو هم به تو بده. مثلاً اینها رو بیرون برده بودند، تعریف می‌کردند مثلاً بردنشون چلوکبابی.”[۵۹]

پروانه علیزاده نیز می‌گوید: “من با اینکه آن موقع بیست و سه سال داشتم، ولی جزء بچه‌هایی بودم که سن‌شان بالا بود؛ اغلب بچه‌ها دانش‌آموز و دیپلمه بودند و من یک احساس خواهر بزرگی به این بچه‌ها داشتم. یک بار دختری را آوردند که خیلی شکنجه شده بود و این دختر نوزده- بیست ساله و بسیار بسیار زیبا بود، پاهایش هم پانسمان شده بود و ازش خون بیرون زده بود؛ رفتم پیشش نشستم و ازش پرسیدم: خیلی زدنت؟…زیبایی خیلی خاصی داشت… آن موقع تازه بریده‌ها را می‌فرستادند بیرون که خبر بیاورند. به او هم گفته بودند برو خبر بیاور…یک بار آمد در بند و به من گفت که بازجوم بهم گفته که می‌خواهد با من ازدواج بکند. ما با هم دوستی برقرار کرده بودیم که از چشم بچه‌ها خیلی بعید می‌آمد. بچه‌هایی که من را می‌شناختند به من ایراد می‌گرفتند. می‌گفتند با یک بریده حرف نزن. ولی از دید من آن آدم بریده نبود. بینمان یک چیزی بود که بقیه نمی‌دانستند. می‌گفت: هر روز با بازجویم با ماشین می‌رویم بیرون، ساندویچ می‌خوریم، قرار است با هم ازدواج کنیم. هر روز از زندان بیرونم. شب‌ها می‌رویم برای تیر خلاص.”[۶۰]

بدون شک علاوه بر کم سن و سال و بی‌تجربه بودن زندانیان، عملکرد خود بازجویان برای ایجاد چنین حالت‌هایی در میان قربانیان بسیار موثر بوده است. میترا تهامی، تهمینه پگاه و مژده ارسی در تجربۀ زندان خود لحظه‌هایی را به یاد می‌آورند که با بازجوی خود تنها بوده و او به روش‌های مختلفی سعی در برقراری رابطه عاطفی با آنها داشته است. مژده ارسی خاطره خود را از “حامد” که زندانیان زن او را یکی از خشن‌ترین بازجویان توصیف کرده‌اند چنین روایت می‌کند:

“حامد آدم بسیار خشنی بود. شنیده بودم که شب‌ها دخترها را برای بازجویی صدا می‌کرد؛ معمولاً هم بازجوی دخترها می‌شد. با این که بازجوی من نبود، یک شب من را صدا کرد… توی راهرو بودیم که گفت: بنشین. من نشستم روی زمین. این آمد برعکس من بغل دست من، رو به من ولی پشت به راهرو نشست، انگار دو نفر دارند با هم خوش و بش می‌کنند، دهانش را آورد نزدیک گوش من، بعد با یک حالتی سعی کرد صدایش را اروتیک کند، سکوت هم بود دیگر. می‌خواست یک فضایی ایجاد کند. من هی بلند صحبت می‌کردم. هی می‌گفتم: شما اصلاً بازجوی من نیستید. سعی می‌کردم فضا را بشکنم. او هم هی سعی می‌کرد… این جوری آزمایشت می‌کردند. چون آن لحظه‌ای که آدم تحت فشار است، هر چیز انسانی، هر نشانی از زندگی، محبت، رابطه انسانی، هر چیزی می‌تواند یک روزنه نجات باشد برای اینکه سقوط نکنی. خیلی‌ها به این متوسل می‌شوند. بعضی از تواب‌ها عاشق حامد شده بودند. حسابی همکاری می‌کردند، ولی باهاش هم بودند، یعنی رابطه داشتند، ما می‌دانستیم. یکی بود که هر وقت صدایش می‌کردند برای بازجویی، حمام بلافاصله برایش گرم می‌شد. می‌رفت دوش می‌گرفت، می‌رفت بعدش هم می‌آمد دوباره غسل‌ش را می‌کرد.”[۶۱]

با اینکه در برخی از موارد، برقراری رابطه جنسی با بازجویان، در غالب صیغه یا ازدواج می‌توانسته به گرفتن امتیازاتی منتهی شود اما در مواردی نتایج منفی غیرقابل جبرانی هم داشته است. فریبا ثابت می‌گوید: “اولین موردی که من خودم دیدم کسی بود به اسم اعظم که دختر بسیار زیبایی بود. حدود سال‌های ۶۲-۶۳ بود که او مدام توی بند در اوین تکرار می‌کرد که یکی از پاسدارها به اسم علی می‌خواهد با من ازدواج کنه و با من بوده و من الان باردار هستم. تمام مدت این رو تکرار می‌کرد، تا اینکه کاملاً دیوانه شد.”[۶۲]

ازدواج به عنوان وسیله کنترل ذهن و رفتار زندانی

ازدواج‌ اجباری به عنوان وسیله‌ای برای کنترل ذهن و رفتار زندانی زن، حتی در بیرون از زندان او را رها نمی‌کرده است. در واقع این‌گونه ازدواج‌ها، با توجه به طرف دیگرشان که یکی از کارگزاران زندان یا افرادی نزدیک به آنان بوده می‌توانسته تضمینی سنگین برای اینکه زندانی زن حتی پس از آزادی نیز دست از پا خطا نکند باشد.

سمیه تقوایی، دختر ۹ ساله‌ای که به عنوان گروگان پدر و مادر خود در اسفند ماه ۱۳۶۰ در حمله ماموران به خانه‌شان بازداشت می‌شود و تا حدود پنج سال بعد در زندان اوین بدون هیچ دلیلی در حبس بوده است، پس از بیرون آمدن از زندان، در هجده سالگی و در حالی که در دبیرستان درس می‌خوانده، در پی فراخوانده شدن به دادستانی اوین مجبور به ازدواج با مردی می‌شود که اگرچه از کارگزاران زندان نبوده اما مدت‌ها در جبهه جنگ ایران و عراق خدمت کرده و از خانواده‌ای که بسیاری از اعضای آن از مسئولان جمهوری اسلامی بوده‌اند می‌آمده است. در دادستانی اوین به سمیه گفته شده که در صورتی که با ازدواج موافقت نکند مجددا به زندان بازگردانده می‌شود. با توجه به اینکه پدر و مادر سمیه در خارج از ایران بوده‌اند و احتمال می‌رفته که سمیه با پیوستن به آنها شاهدی زنده از زندانی کردن و گروگان گرفتن کودکان شود، اجبار وی به ازدواج را می‌توان در چارچوب اعمال کنترل همیشگی بر ذهن و جسم زن زندانی ارزیابی کرد. اما از طرف دیگر، مورد سمیه جنبه پاداش‌دهی به افراد مقرب از نظر سیاسی و کسانی که خدمات شایان توجه به جمهوری اسلامی کرده بودند را نیز در زمره اهداف ازدواج‌های زندان به ذهن متبادر می‌کند؛ موضوعی که قطعاً تحقیق بیشتری دربارۀ آن لازم است.[۶۳]

***

خواهر یکی از توابانی که شایعه ازدواج او در زندان در مصاحبه‌های متعدد تکرار شده است می‌گوید: “مطمئنیم ازدواج، به معنای ازدواج، صورت نگرفته، یعنی شوهری در کار نبود، اما خواهرم هیچ‌وقت نخواست به کسی بگوید واقعاً بر او چه رفته، ولی هرچه بوده، دردش همیشه برایش هست…اگر هم مسئله تجاوز بوده، خودش برای خودش نگه داشته است…”

این جملات، آن هم از زبان خواهر یک زندانی به خوبی نشان می‌دهد که فهم اینکه واقعاً میان بازجویان و کارگزاران زندان و زنان زندانی که با آنها در زندان یا حتی بیرون از زندان ازدواج کرده‌اند چه رفته تا چه حد دشوار است. فهم پیچیدگی این روابط و شرایطی که حاکم بر زندگی زنان تواب بوده تا زمانی که خود آنان سخن نگویند، امکان پذیر نخواهد شد. تحقیقات بعدی که بتوانند به این سئوال پاسخ دهند که آیا همان‌گونه که کارگزاران زندان از نیروی کار رایگان زنان تواب برای نگهبانی، مسئولیت اداره امور داخلی زندان و حتی بازجویی‌ها و اعدام‌ها استفاده می‌کردند، در عین حال در طی بازجویی‌ها، گشت‌های شبانه و نیز گشت‌های شهرستان از آنان بهره کشی جنسی نیز می‌کرده‌اند بسیار روشنگرانه و راهگشا خواهند بود.

شهادت مارینا مرادی بخت (نمت)

 

تاریخ و محل تولد:   ۱۹۶۵- تهران

تاریخ دستگیری:  دی ماه ۱۳۶۰

اتهام:      همکاری با گروه‌های چپ

تاریخ آزادی:         اوائل ۱۳۶۳

 

وضعیت فعلی: با همسر و یک فرزندش در کانادا زندگی می‌کند. وی شرح خاطراتش را در کتاب “زندانی تهران” به زبان انگلیسی منتشر کرده است که مورد نقد و تردید برخی از مصاحبه شوندگان دیگر در همین تحقیق قرار گرفته است.[۶۴]

 

موقعی که دستگیر شدم ۱۶ سالم بود. با وجود این که خیلی از دوستان و هم‌مدرسه‌ای‌ها و هم‌کلاسی‌هایم دستگیر شده بودند، پیش خودم فکر می‌کردم من رو هم بگیرند خب چه کار می‌خواهند بکنند؟ مگه من چه کاره‌ام؟ مگه من چه کار کرده‌ام؟ هرچند من توی مدرسه برعلیه دولت حرف زیاد زده بودم، توی همه تظاهرات‌ها هم رفته بودم، دماغم رو تو کار همه کرده بودم، منتها فعالیت به اون شکل که خیلی‌های دیگه داشتند من نداشتم.

ساعت نه و نیم، ده شب بود. من توی حموم بودم که زنگ در رو زدند. بعد مادرم که صدام کرد، چون هیچ کس ساعت نه و نیم ده شب خونه‌ی ما نمی‌اومد من بلافاصله متوجه شدم که این قضیه در رابطه با دستگیری باید باشه. در حموم رو که باز کردم دو تا پاسدار ایستاده بودند و هر دو تاشون هم مسلح بودند. من که اینا رو دیدم یه حالتی بهم دست داد مثل این که آدم داره خواب می‌بینه. یعنی حالتی بود که من کلاً از واقعیت جدا شده بودم. من خودم فکر می‌کنم که یه حالت شوک شدن بهم دست داد. یعنی من کلاً توانایی فکر کردن منطقی رو از دست دادم و هیچی حس نمی‌کردم. پدر و مادر من داشتند گریه می‌کردند، من نگاهشون می‌کردم و پیش خودم می‌گفتم: خدایا اینا چرا دارند گریه می‌کنند؟

بعد بردنم اوین ولی تا بازجویی شوم، یه مدت توی راهرو نشستیم. یادم نمی‌آد چقدر طول کشید. من فرصت داشتم که راجع به مسائلی که اتفاق افتاد فکر بکنم. یه چیزی که من رو همیشه اون اوایل ناراحت می‌کرد این بود که آخه چرا به من بند کردند؟!

وقتی دستگیر شدم به من گفتند: چادر سرت کن. من گفتم: چادر ندارم، من مسیحی‌ام که براشون خیلی جالب بود. گفتند: چی؟ تو مسیحی هستی؟!…عیب نداره یه روسری سرت کن بیا. در زندان اوین من احتمالاً تنها دختری بودم که اون جا توی راهرو نشسته بود و بدون چادر بود. من کس دیگه‌ای رو ندیدم که بدون چادر باشه. مثل این بودم که روی پیشونیم یه علامته. پیش خودم فکر می‌کردم که خیلی از اینایی که این جا هستند چپی‌اند، چطوریه که همه چادر دارند، من ندارم؟!

راهرویی که ما نشسته بودیم و منتظر بازجویی بودیم خیلی ساکت بود. فقط یه دختری که بغل دستم نشسته بود زار زار گریه می‌کرد که من واقعاً ناراحت شدم. برگشتم بهش گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: آخه می‌ترسم، ما رو می‌کشند. گفتم: نه بابا نمی‌کشند تو این جوری گریه نکن، این قدر سرو صدا نکن. که بعد به تدریج آروم شد.

 بعد منو صدا کردن برای بازجویی. مطلقاً یادم نمی‌آد که سرو صدای خاصی بوده باشه. خیلی ساکت بود. بازجویی فوق‌العاده و به نحو عجیبی محترمانه بود. [بازجوی من اسمش علی بود] همین که شروع کرد از من سوال کردن، مشکلم از اون اول این بود که من چشم‌بند داشتم و این آدم رو نمی‌دیدم. در نتیجه چیزی که منو خیلی ناراحت کرده بود این نبود که چه سوال‌هایی از من می‌کنه. سوال‌هاش و لحن صداش فوق‌العاده مؤدبانه و آروم بود. مثل این که برفرض شما نشستی توی یه کافه با یه آدم صحبت می‌کنی. چیزی که منو ناراحت می‌کرد این بود که من این آدمو نمی‌بینم، من نمی‌دونم این آدم نشسته یا ایستاده، من نمی‌دونم این آدم کیه، چیه یا چه شکلیه، این قضیه منو ناراحت کرده بود. بعدش هم شروع کرد برای من از روی قرآن خوندن. احتمالاً ساعت ۳ و ۴ صبح بود.

من یک بار شکنجه شدم. حامد منو شلاق زد. درسته که علی مستقیماً کف پای منو شلاق نزد منتها اون جا ایستاده بود. من نمی‌تونستم درک کنم که چطور می‌تونه یک انسان که انسانیت داره بایسته و تماشا بکنه کف پای یه دختر ۱۶ ساله رو با شلاق بزنند بعد بیاد به من بگه که من تو رو دوست دارم و به تو علاقمندم و تو بیا زن من بشو؟!

بعد از این که حامد منو شلاق زد، از اتاق رفت بیرون. علی اومد منو دست و پامو باز کرد، دست منو گرفت و گفت: بشین. من گفتم: می‌خوام برم توالت. از جام نمی‌تونستم بلند شم. کمکم کرد من از جام بلند شدم، یه دو سه قدم که برداشتم قبل از این که از در اتاق بریم بیرون اون‌جا منو ول کرد و گفت: دیگه الان باید چشم‌بند بذاری. چشم‌بندمو گذاشت روی سرم و یه چیزی داد دستم؛ نمی‌دونم چوب بود یا خودکار یا حالا یه چیزی. تهش رو داد دستم، بقیه راه منو با اون چیزی که دستم داده بود راهنمایی کرد. توی دستشویی که بودم حالم به هم خورد و افتادم. وقتی که بیدار شدم دوباره توی همون اتاق اولی بودیم و علی بالای سر من نشسته بود. این تنها موردش نبود، موارد دیگه‌ای بود که مثلن زیر دست منو می‌گرفت یا به من نزدیک می‌شد. چون آدم یه فضایی داره که وقتی نفر دیگه وارد اون فضا می‌شه، عکس‌العمل نشون می‌ده. خیلی از موقع‌هایی که من با علی تنها بودم، قبل از قضیه‌ی ازدواج، علی وارد فضای من می‌شد و من یه حالتی پیدا می‌کردم که خودمو می‌کشیدم عقب. منتها هرگز وقتی توی راهرو بودیم یا داشتیم از جایی می‌رفتیم که افراد دیگه هم اون جا بودند چنین کاری نمی‌کرد. همیشه فاصله‌اش رو با من حفظ می‌کرد.

بعد از بازجویی‌ها، یک شب ما را بردند بیرون. یک جایی توی اوین، نمی‌دانم کجا، چشم‌بند را برداشتند. آنجا یک سری پاسدار با تفنگ ایستاده بودند، که بعد علی آمد و من را از ردیف آن افراد کشید بیرون و گذاشت توی ماشینش و برگرداند توی همان ساختمانی که بازجویی‌ها انجام می‌شد. آنجا به من گفت که تو حکم اعدام گرفته بودی، من حکم‌ات را کم کردم، حرف‌هایت را باور کردم، حکم‌ات شده حبس ابد. می‌فرستمت توی بند. البته من هم در اوین تازه وارد بودم، اصلاً نمی‌دانستم سیستم دادگاه چطوری است، هیچ قانون و سیستم به خصوصی هم که توی اوین وجود نداشت.

با وجود اینکه تمام این حرف‌ها را به من زده بود، من تمام آن پنج – شش ماهی که توی بند بودم پیش خودم این فکر را می‌کردم که آخه من که کاری نکرده‌ام. بر چه اساسی این‌ها به من حکم اعدام و بعد حکم ابد داده‌اند؟ پیش خودم فکر می‌کردم که این‌ها همه‌ش مزخرف است، من امیدم این بود. چون با بچه‌ها هم که توی بند حرف می‌زدم، خیلی‌ها اصلاً حکم نداشتند. خیلی‌ها می‌گفتند اصلاً اینجا حساب کتاب ندارد، اگر هم چنین چیزی هست، ممکن است نظرشان عوض شود، یعنی امید من این بود که این‌ها اگر هم به من بگویند که تو حکم اعدام داری یا ابد داری یا هرچه که داری حساب کتاب که ندارد و می‌تواند عوض شود. در نتیجه وقتی که من را پنج ماه بعد برای بازجویی صدا کردند، امکان اینکه بخواهند اعدامم کنند اصلاً توی مخیله‌ام نمی‌گنجید.

بعد از بازجویی و آن داستان‌ها مرا فرستادند بند دویست و چهل و شش بالا و تا آنجا که یادم می‌آید توی اتاق شش به مدت حدود پنج– شش ماه بودم و مرا برای بازجویی مطلقاً صدا نکردند. یعنی من این مدتی که توی بند بودم، روحم از همه چیز بی‌خبر بود مگر اینکه بچه‌ها می‌آمدند و من ازشان می‌پرسیدم: بچه‌ها چه خبر است؟ چطور است؟ خیلی‌ها این وضع را داشتند، وضعیت کاملاً بلاتکلیفی و بی‌خبری و البته برای بازجویی هم که صدایت می‌کردند معلوم نبود که چه بلایی سرت می‌آید.

بالاخره من را یک روز صدا کردند برای بازجویی؛ اگر اشتباه نکنم بعدازظهر بود. چندتا اسم اعلام کردند و اسم من هم یکی از آن‌ها بود. بعد من را چشم‌بند زدند و بردند ساختمان بازجویی. آنجا من نشستم روی زمین، دم یک در، توی راهرو، طبق معمول. بعد اسمم را صدا کردند و من حدس زدم که صدا، صدای علی است ولی مطمئن نبودم. درست همان بغل یک اتاق بود، من وارد اتاق شدم. در را تا جایی که یادم هست بست. من نشستم. اتاق از آن اتاق‌هایی نبود که تویش ابزار شکنجه باشد. من نشستم روی صندلی، او نشست پشت یک میز. بعد چشم‌بند من را برداشت و در حالی که داشت می‌رفت به طرف صندلی‌اش متوجه شدم که دارد می‌لنگد. نشست و گفت: مدتی است که ندیدمت و مدتی است که نبودم، حالت چطور است؟ گفتم: حالم خوب است، خیلی ممنون. حال شما چطور است؟ گفت حال من خوب است، یک مدتی جبهه جنگ عراق بودم، آنجا رفته بودم برای جنگ و بعد بهم گلوله خورد، می‌بینی که دارم می لنگم. گفتم: آره متوجه شدم شما دارید می‌لنگید. گفت: الان برگشتم سر کارم در اوین.

بعد مکث کرد و دوباره شروع کرد و گفت: ببین حواست را جمع کن، من می‌خواهم یک مسئله‌ی مهمی را بهت بگویم و تو دقت کن که من چه می‌خواهم، من هم پیش خودم گفتم: چشم. گفت: ببین من راجع به این قضیه بسیار فکر کردم، مدت‌ها نخوابیدم، توی این مدتی که جنگ بودم راجع به این قضیه فکر کردم و الان مطمئنم که می‌خواهم این کار را بکنم و می‌خواهم که تو راجع بهش فکر بکنی. من می‌خواهم و تصمیم گرفته‌ام که تو زن من بشوی.

من یک لحظه فکر کردم بعید نیست که دارد شوخی می‌کند، بعد بلافاصله متوجه شدم کسی توی اوین با کسی شوخی نمی‌کند، در نتیجه قضیه شوخی نیست، این واقعاً وقتی دارد می‌گوید من می‌خواهم تو زن من بشوی، می‌خواهد من زنش بشوم. خب با توجه به اینکه من آن موقع یک دختر هفده ساله بودم، هنوز بعد از پنج– شش ماه توی اوین هنوز دوزاری‌ام به طور کامل نیفتاده بود، بهش گفتم: آخر همچه چیزی چطور می‌شود؟! من که تو را دوست ندارم. او هم گفت ربطی به دوست داشتن ندارد، من دارم می‌گویم که می‌خواهم تو زن من بشوی، اگر گرفتاری ایجاد بکنی و بخواهی جواب سربالا بدهی پدر و مادرت و دوست پسرت آندره دستگیر می‌شوند. من جا خوردم که این اسم دوست پسر من را از کجا می‌داند. برای اینکه تا جایی که می‌دانستم هرگز اسم آندره را نیاورده بودم، مگر اینکه کسی گفته بود یا خبری از یک جایی رسیده بود. به هر حال گفت اگر مشکل ایجاد کنی من پدر و مادر و دوست پسرت آندره را دستگیر می‌کنم. من هاج و واج ماندم که حالا چه بگویم. یعنی فکر می‌کنم که احتمالاً دهانم باز ماند. بعد گفت: سه روز وقت داری که فکر کنی راجع به این قضیه، جوابت یا آره است یا نه. منتها اگر جوابت نه است، یادت نرود که عواقبش چه خواهد بود. بعدش هم بلند شد و گفت: بفرمایید. من هنوز وقتی به من گفت که بفرمایید خشکم زده بود. تا جایی که یادم است آنجا ایستاده بودم و داشتم بهش نگاه می‌کردم. شروع کرد به من چشم‌بند زدن. دوباره من تکرار کردم که ببین آخر من تو را دوست ندارم، من از یک خانواده‌ی مسیحی‌ام، اصلاً با هم‌دیگر جور در نمی‌آید، گفت: آره من تمام این چیزها را می‌دانم و راجع به این مسائل فکر کرده‌ام. من به تو علاقه دارم و فکر می‌کنم این تصمیم، تصمیم مناسب، به جا و خوبی است. تمام شد و رفت. سه روز وقت داری که راجع به این قضیه فکر کنی. برو فکرهایت را بکن. عواقبش را هم یادت نرود. بعدش هم من را راهنمایی کرد بیرون.

سه روز بعد دوباره من را صدا کردند: مارینا مرادی بیا برای بازجویی. دوباره من را بردند همان جا فکر می‌کنم، احتمالاً همان اتاق، یادم نیست. علی آنجا بود و گفت: فکرهایت را کردی؟ جوابت چیست؟ من گفتم که من فکرهایم را کرده‌ام، جوابم هم این است که بله من زن شما می‌شوم، هیچ اشکالی هم ندارد، هرکاری که بخواهی هم من می‌کنم ولی کاری به پدر و مادرم و دوست پسرم نداشته باش. من کاری که تو بخواهی می‌کنم و هیچ بحثی هم باهات نمی‌کنم، هیچ اشکالی ندارد. گفت: ببین من بهت قول می‌دهم که برات شوهر خوبی باشم، ازت مواظبت کنم، یک‌سری حرف‌هایی زد که من خیلی هم در حال گوش دادن نبودم که واقعاً ببینم چه می‌گوید. بعد من را فرستاد توی بند و گفت چند روز دیگر دوباره می‌آیم صدایت می‌کنم.

من دی ماه شصت دستگیر شدم، این قضیه توی تابستان شصت و یک بود. یعنی احتمالاً در حدود خرداد ماه شصت و یک. مراسم توی خانه‌ی پدر و مادر علی بود؛ خیلی کوتاه بود، در حدود پانزده دقیقه. نمی‌دانم دقیقاً چند دقیقه، به خاطر اینکه من خیلی اعصابم متشنج بود. من تا قبل از آن موقع هرگز عروسی مسلمانی نرفته بودم و ازدواج مسیحی هم فقط یکی رفته بودم، آن هم عروسی برادرم بود.

توی یک اتاق خانه پدر و مادرش، میز و صندلی هیچی نبود، روی زمین یک سفره سفید انداخته بودند یک سری شیرینی و یک قرآن و شمع و شمعدان و نمی‌دانم یک‌سری چیزهای این‌جوری روی زمین بود. بعد من را آوردند توی اتاق، قبل از اینکه بروم آنجا به من یک مانتوی سفید و شلوار سفید و جوراب سفید و چادر سفید، همه چیز سفید به من داده بودند. همه این‌ها را من تنم کردم، چادر سفید هم سرم کردم، گفتند خب شما باید اینجا بنشینی. به هر حال در نهایت حاکم شرع بود، من بودم، علی بود، پدر و مادرش بود، خواهرش بود و شوهر خواهرش بود، آن‌ها همه ایستاده بودند، من و علی نشسته بودیم، حاکم شرع هم نشست. اسمش را بهم گفتند ولی مطلقاً یادم نیست چون اسم معروفی نبود، یکی نبود که آدم بتواند به یاد بیاورد. چند کلمه گفت و بعد به من گفت که خانم مارینا مرادی حاضری این آقا را به شوهری خودت قبول کنی؟ من هم همان دفعه اولی که پرسید گفتم بله، روحم هم خبر نداشت که دفعه اول نباید جواب بدهی. ظاهراً آن‌ها همه خیلی تعجب کردند به هر حال مهم نبود، من گفتم بله و یک چیزی دادند امضاء کردم، اصلاً نخواندم، اصلاً نمی دانم چی هم بود، یک کاغذ گذاشتند گفتند اینجا را امضاء کن من هم برداشتم امضاء کردم، تمام شد و رفت.

اولین باری که رابطه زناشویی باهاش داشتم توی خانه‌ای بود که خریده بود و در واقع من آنجا بودم. من یک دختر هفده ساله بودم و هرگز این صحبت‌ها توی خانه ما نشده بود، من اصلاً روحم هم بی‌خبر بود که قضیه [رابطه جنسی] چیست. در اولین رابطه جنسی که با من در آن خانه داشت من تمام مدت فریاد کشیدم. بعد دستش را گذاشت روی دهان من و گفت فریاد نکش برای اینکه بد می‌بینی. ساکت باش، اگر مقاومت نکنی، اگر آزار ندهی دردت هم کمتر است، در نتیجه فریاد نکش. من هم کم‌کم یاد گرفتم که اگر فریاد نکشم و جار و جنجال به پا نکنم، واقعاً برای خودم شاید راحت‌تر باشد، در نتیجه من چند دفعه اول به شدت مقاومت کردم، ولی بعد از آن دیدم مقاومت کردن واقعاً فایده ندارد. بعد هم که من رو برگرداند زندان، توی دویست و نه هم به هر حال می‌دانستم توی سلول‌های بغلی همسایه هم دارم و اگر می‌خواستم فریاد بکشم چه اثری می‌خواست روی همسایه‌هام بگذاره!؟ در نتیجه تصمیم گرفتم دهانم را ببندم، بگذارم کارش را بکند و بعد جانم خلاص می‌شود. بالاخره هر چقدر، ده دقیقه، یک ربع، بیست دقیقه، نیم ساعت هم که طول بکشد، بعد تمام می‌شود و می‌رود. یا می‌گیرد می‌خوابد یا اینکه می‌رود. در نتیجه من کم‌کم یاد گرفتم این شرایط را که هر دفعه فوق‌العاده دردناک بود، یعنی نشد که من درد نکشم، تحمل کنم و بعد هم یاد گرفتم که راست می‌گوید، هرچه کمتر داد و بیداد کنم دردسرش برای خودم کمتر است.

چند روزی در خانه علی بودیم، بعد که من را برگرداند اوین من به تقاضای خودم رفتم دویست و نه. تحمل اینکه بچه‌ها بپرسند کجا بودی یا احتمالاً از قیافه‌ام بتوانند بگویند قضیه‌ای هست که نمی‌خواهد بگوید را نداشتم. بنابر این گفتم می‌خواهم مستقیماً بروم بند ۲۰۹، انفرادی. گفت: خیلی خب. می‌خواهی بروی ۲۰۹، می‌روی ۲۰۹. بعد من را گذاشتند توی سلول. قبلاً طی دوره‌ی بازجویی توی ۲۰۹ بودم، منتها آن موقع توی دوره‌ی بازجویی نمی‌دانم یک شب، دو شب بود نمی‌دانم چقدر، توی ۲۰۹ بودم، آن سلولی که تویش بودم، به مراتب ناخوشایندتر از این یکی سلول بود. آن سلولی که من را اول گذاشته بودند توی ۲۰۹، اول اینکه سرد بود و از شب تا صبح می‌لرزیدم، بعدش هم یک دانه پتو بهم داده بودند، فکر می‌کنم توالت هم توی سلول نبود. ولی بعداً که من را توی یک سلول گذاشتند، یک ذره جا بود. یعنی اگر وسط سلول می‌ایستادی دست‌هایت را باز می‌کردی من حالا خیلی آدم قدبلندی نیستم ولی اگر یک خرده قدبلند‌تر بودم دست‌هایم می‌خورد به دیوار. ولی خب تر و تمیزتر بود، موکتی که روی زمین بود خیلی بد نبود، سه چهارتا پتو بهم دادند و حتی علی برایم یک بالش آورد ولی به غیر از آن بالش و چندتا پتو یک توالت بود توی سلول و یک دستشویی و همین. هیچ تخت خواب نبود، همه چیز روی زمین. وقتی که علی می‌آمد، معمولاً با خودش غذا می‌آورد و به من هم گفته بود که اگر چای اینجا را آوردند نخور، من خودم برایت چای خوب می‌آورم. چون چای زندان بوی بدی می‌داد، تویش کافور می‌ریختند، برای من چای می‌آورد که خودشان می‌خوردند یعنی چای معمولی بود. هر موقعی می‌توانست سر و کله‌اش پیدا بشود، بعضی وقت‌ها می‌دیدی صبح ساعت ده می‌آمد، بعضی وقت‌ها می‌دیدی سه بعد از ظهر می‌آمد، یک وقت ساعت ده شب می‌آمد، یک وقت می‌دیدی ساعت دو صبح می‌آمد یعنی واقعاً قابل پیش‌بینی نبود که کی سر و کله‌اش پیدا می‌شود. علی که می‌آمد معمولاً می‌نشست، یک لقمه غذایی نانی چیزی می‌آورد و می‌گفت: غذا بخور. یا مثلاً چایت را بخور. بعدش شروع می‌کرد لباس‌هایش را درآوردن و خب معلوم بود از من چه انتظاری دارد. بقیه وقت‌ها را بیشتر خواب بودم. من کلاً وقتی دپرس [ افسرده] می‌شوم می‌خوابم. یعنی توانایی این را دارم که بیست و چهار ساعت، چهل و هشت ساعت، هفتاد و دو ساعت بخوابم، فقط بیدار شوم بروم توالت دوباره بگیرم بخوابم. بدون غذا و یک لیوان آب. بگیرم بخوابم و آن مدت من همه‌ش خواب بودم.

بعد من را بردند بند ۲۴۶. دوباره من را صدا می‌کردند. بیشتر شب‌ها صدایم می‌کردند، نه همیشه، بعضی وقت‌ها بعدازظهر یا صبح هم صدایم می‌کردند. خیلی از مواقع فقط خودم بودم. بعضی مواقع شده بود که با یک عده‌ی دیگری صدا کنند ولی دوباره صدا می‌کردند مارینا مرادی بیا برای بازجویی. می‌رفتم آنجا. دوباره چشم‌بند می‌زدند، حالا اگر تنهایی بودم که من را تنهایی یک نفر می‌آمد می‌برد، بعضی وقت‌ها شده بود که خود علی آنجا باشد که وقتی تنهایی بودم من را از آنجا می‌برد. بعضی وقت‌ها می‌شد ما را با یک گروه دیگر می‌بردند توی یک ساختمان بازجویی بعد علی می‌آمد آنجا اسم من را صدا می‌کرد می‌گفت بلند شو برویم. من هم دنبالش می‌رفتم و می‌رفتیم ۲۰۹. هفته‌ای ۲ دفعه ۳ دفعه ۴ دفعه شب ساعت ۱۰ شب صدا می‌کردند، صبح ساعت ۶ صبح برمی‌گردوندند. در حقیقت یعنی اون وقتی که باید می‌رفت خونه می‌خوابید، توی سلول بود. تا صبح باید با علی توی سلول ۲۰۹ می‌گذروندم و هر بار، از نظر فیزیکی دردش وحشتناک بود. اگر قرار بود من بین شلاق خوردن و اون قضیه یکی رو انتخاب کنم، هنوزم با وجود این من شلاق خوردن رو انتخاب می‌کردم، با وجود این که دردش به مراتب بدتره ولی وقتی یه نفر شما رو شلاق می‌زنه شما یه شخصیتی داری، شما زندانی سیاسی هستید ولی شما وقتی تو یه سلول با بازجوتون هستید، بعد اون شرایط براتون پیش می‌آد هیچی دیگه نمی‌مونه. درد روحی‌اش که جای خود داره ولی برای من درد فیزیکیش هم وحشتناک بود. علی متوجه بود و هی دائم به من می‌گفتش که ناراحت نباش تو چون اینقدر داری مقاومت می‌کنی، اینقدر درد می‌کشی. مقاومت نکن، درد هم نمی‌کشی منتها من دست خودم نبود. شبی نشد که بیاد پیش من و هیچ انتظاری نداشته باشه.

در تمام مدتی که من توی زندان این شرایط برام پیش اومده بود، باور داشتم که هیچ کس نمی‌دونه. شاید من داشتم خودم رو محافظت می‌کردم، شاید آن قدر حالت دفاعی به خودم گرفته بودم که نمی‌خواستم کسی بدونه، خودم هم باورم شده بود که هیچ کس نمی‌دونه. اونم برای این بود که مشکل بود که آدم بره تو چشم دوستش نگاه کنه و بگه که من زن بازجوم هستم. مگه می‌شه؟! وحشتناکه! فقط با یه نفر تو این مدت درد دل کردم. با تنها کسی که حرف زدم، که حالت اعتراف داشت یه مادر جوونی بود و مال گیلان هم بود که توی سلول من توی ۲۰۹، دو سه روزی این رو آوردند. خیلی زن خوبی بود، خیلی آروم، خیلی مهربون و خیلی خوش اخلاق و یه بچه کوچولو هم داشت. یه شب علی اومد دم در سلول و منو صدا کرد و برد و بعد من صبح که برگشتم به من گفت: تو دیشب کجا بودی؟ گفتم: بازجویی. گفت: مارینا دروغ نگو، دیشب کجا بودی؟ که من قضیه رو بهش گفتم. گفتم: آره، من زنش هستم. گفت: خدایا! چطور یه همچین چیزی ممکنه!؟ زن خودشو انداخته زندان؟! گفتم: نه من از اول زنش نبودم. بعد قضیه رو براش تعریف کردم. اول که اون بنده خدا شوکه شد یعنی اصلاً نمی‌تونست درک بکنه که آخه چطور همچین چیزی ممکنه بعد چون دید که من چقدر ناراحت بودم و نشسته بودم زار زار گریه می‌کردم، گفت: تو برای چی ناراحتی؟! تقصیر تو نیست، تو مقصر نیستی، تو قربانی این آدمی، برای چی داری خودتو عذاب می‌دی؟! گفت: به کسی گفتی؟ گفتم نه به هیچ کس نگفتم،آخه چی بگم؟ گفت: تو آخه داری به خودت یه جوری نگاه می‌کنی انگار تقصیر توست، تقصیر تو نیست. گفتم: ببین همه‌ی این حرفا جای خود ولی تو رو خدا بردنت به بند به کسی نگی‌ها! گفت: آخه چرا نگم؟ گفتم: تو رو خدا این قول رو به من بده! گفت: باشه قول می‌دم، به هیچ کس نمی گم. بعد بردنش بند و بعد که من برگشتم بند هیچ کس نمی دونست، یعنی به قولش وفا کرده بود.

توی بند من آنقدر از نظر روحی و از نظر فکری توی خودم بودم و تمام مدت داشتم از خودم دفاع می‌کردم که کوچک‌ترین توجهی به اینکه کی داره چی‌کار می‌کنه نداشتم. یعنی این قدر گرفتاری زیاد داشتم و سعی می‌کردم شرایط رو تا جایی که می‌تونم کنترل کنم، یه قسمت زیادی از طول روز رو می‌خوابیدم. می‌تونستم توی اون سرو صدا و برو و بیا مثلاً هفت ساعت واقعاً بخوابم. بعضی وقتا بچه‌ها می‌اومدند من رو بیدار کنند، حالا برای غذا بود یا هر چی، مشکل داشتند در بیدار کردن من. یعنی حسابی باید تکونم می‌دادند تا من بیدار شوم. یعنی واقعاً بعد از اون قضیه از نظر روحی دچار مشکل شده بودم و مطلقاً توجهی به اطرافم نداشتم.

یه چیز دیگه هم که من فکر کنم که مهمه اینه که من بعد از این که از زندان آزاد شدم کلاً توانایی کوچیک‌ترین لذت بردن از نظر جنسی در رابطه با شوهر خودم، کسی که دوستش دارم و به میل خودم زنش شدم رو به کلی از دست دادم. یعنی من کلاً توانایی لذت بردن از رابطه‌ی جنسی رو ندارم. یعنی این حس برای من وجود خارجی نداره. و شوهر من، مردی است که من همون موقع که از زندان آزاد شدم با او ازدواج کردم[۶۵] و واقعاً عاشقش بودم و هنوز هم هستم. یعنی من واقعاً دوستش داشتم اما این رابطه برایم برای همیشه تبدیل به انجام وظیفه شد.

شکنجه روش‌های مختلف داره، آیا این که نمی‌گذارند یک کسی یه هفته بخوابه این شکنجه هست یا شکنجه نیست؟ آیا یه دختر ۱۶ ساله رو شما بندازین توی یه سلول و بعد یه حاکم شرع بیارین بگین شما دیگه زن و شوهرین برین کارتون رو بکنید و بعد بهش تجاوز بکنین، آیا این شکنجه هست یا شکنجه نیست؟ شکنجه هدفش چیه؟ شکنجه آیا واقعاً هدفش گرفتن اطلاعاته یا شکنجه هدفش از بین بردن یه آدمه؟ من نمی‌دونم علی واقعاً هدفش از این چی بود. من فکر می‌کنم که واقعاً اعتقاد داشت منتها حالا توی این روال اعتقادش یا حالا هر چیزی اون کاری که اون داشت با من می‌کرد از دیدگاه من شکنجه بود. اثراتش روی من هنوز هست. اون کسانی که شکنجه شدند، کسانی که شلاق خوردند خیلی‌هاشون دوستای من بودند. من هم شکنجه شدم، من هم شلاق خوردم. اما اگه یکی از همین افراد رو بازجو می‌برد تو یه اتاق و بعد حاکم شرع می‌اومد خطبه می‌خوند و بعد به این آدم تجاوز می‌شد، آیا باز هم با همون دیدگاه می‌تونست بهش نگاه بکنه؟ لذت بردن از طرف محکوم اصلاً به نظر من بدترین جوکیه که کسی می‌تونه بگه.

مطالعه موردی پنج: سمیه تقوایی[۶۶]

 

سمیه تقوایی، متولد ۱۳۵۱، در نه سالگی و در حالی که در خانه مشغول نوشتن تکالیف مدرسه‌اش بود از سوی ماموران امنیتی که برای دستگیری پدر و مادر وی به خانه آنها ریخته بودند دستگیر می‌شود. دقایقی قبل از دستگیری، سمیه شاهد درگیری مسلحانه میان پاسداران و دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین بوده که در خانه آنها زندگی می‌کرده‌اند. یک نفر از این دو نفر که از “عموهایش بودند” در مقابل چشمان سمیه کشته می‌شود و نفر دوم فرار می‌کند. گفته می‌شود سمیه از ترس و با دیدن این صحنه‌ها در فاصله بین یخچال و دیوار آشپزخانه

پنهان شده بوده و جیغ می‌کشیده است.سمیه به محض انتقال به اوین، تحت بازجویی قرار می‌گیرد و او را مجبور می‌کنند که نشانی خانه‌های خویشاوندان و آشنایان را بدهد. بازجویی‌ها از سمیه تا زمان آزادی وی در چهارده سالگی ادامه داشته است. در تمام این پنج سال، سمیه در شعبه‌های اوین که تحت مسئولیت اسدالله لاجوردی، دادستان انقلاب تهران و رئیس زندان اوین قرار داشته‌اند بازجویی می‌شده است. در عین حال، این کودک نه ساله شاهد شکنجه و کابل خوردن زندانیان دیگر در شعبه‌های دادستانی نیز بوده است. همه سئوالات بازجویی‌ها مربوط به پدر و مادر سمیه، مهدی تقوایی و ناهید طاهری بوده که از اعضای سازمان مجاهدین خلق بوده‌اند. آن دو پس از اطلاع از لو رفتن خانه دیگر بازنگشته، به همراه سه فرزند دیگرشان از ایران گریخته و ابتدا به فرانسه و سپس به قرارگاه اشرف[۶۷] در عراق رفته بودند. سمیه تنها گروگان خانواده نبوده است. مقامات امنیتی، حسن تقوایی، عموی سمیه را نیز به عنوان گروگان دستگیر می کنند. دو سال پس از دستگیری سمیه، او را با عمویش در شعبه ۷ اوین رو به رو می‌کنند. در روایتی مکتوب از این ملاقات، از قول حسن تقوایی آمده است:

“باور کن اگر دنیا را به سرم می‌کوبیدند به آن سنگینی نبود. پاک گیج شده بودم. آخرش آنقدر با ناباوری و بی آنکه بتوانم قدمی به جلو بگذارم، همان‌طور ایستادم و بربر نگاهش کردم تا برادرزاده‌ام خودش را چسباند به من و مدام به نام صدایم کرد تا زانو زدم، بغلش کردم. بغض گلویم را گرفت. به خودم فشارش دادم و بوییدم و بوسیدمش. حیران مانده بودم که آنجا چکار می‌کند. در این دو سالی که ندیده بودمش بزرگ شده بود. بی آنکه من حرفی بزنم خندید و همان‌طور که سرش روی شانه‌ام بود گفت: عمو حسن مرا در خانه تیمی گرفته‌اند، بند زنان هستم، کار “صنفی” هم می‌کنم… بالاخره با حرف‌ها و هیجانش زبانم را باز کرد… دختر مهدی را دو سال پیش آورده‌اند اوین. مادر را پیدا نکرده‌اند و برای اینکه پدر و مادر را وادار کنند که برگردند ایران و خود را به دادستانی معرفی کنند به جز من، دختر ۹ ساله را هم گروگان گرفته‌اند.”[۶۸]

به شهادت هم‌بندیان سمیه، وی نه تنها از هیچ امکان آموزشی در زندان اوین برخوردار نبوده، بلکه در کارگاه خیاطی زندان نیز به کار گماشته شده بوده است:

“سمیه با آن سن و سالش لباس می‌دوخت. چرخش اندازه خودش بود، آنقدر که این بچه کوچک بود. یاد گرفته بود چطور خیاطی کند و بدوزد. روزهایش را این‌جوری می‌گذراند. یک بار لاجوردی آمد بازدید. سمیه یک پیراهن مردانه دوخته بود. لاجوردی ازش پرسید: این رو برای کی دوختی. سمیه گفت: برای بابام. لاجوردی گفت: پس برای من دوختی! و پیراهن را از او گرفت.”

او در ابتدا با برخی از زنان زندانی که هم‌سن مادرش بودند یا فرزندی داشتند، رابطه نزدیک برقرار می‌کرده است. اما پس از اینکه یکی از این زنان که سمیه با او رابطه عاطفی داشته است را برای اعدام می‌برند، سمیه تا سه روز هیچ چیزی نمی‌خورد. هم‌بندیان سمیه تصمیم می‌گیرند برای جلوگیری از وارد شدن صدمات روحی بیشتر به سمیه، دیگر هیچ کسی به او از نظر عاطفی نزدیک نشود. در سال آخر حبس سمیه، مقامات زندان از یکی از زندانیان که خود نیز یک فرزند دختر داشته می‌خواهند که سرپرستی سمیه را در زندان به عهده بگیرد. او از خانواده‌اش در بیرون زندان برای سمیه لباس می‌گرفته و او را به حمام می‌برده است. به شهادت وی در تمام مدت زندان سمیه دچار شب ادراری بوده است.

او می‌گوید: “به خاطر فشارهای عصبی و روحی که متحمل شده بود به بیماری شب اداراری مبتلا شده بود. شب اول آمد کنار من و گفت اگر یک چیزی بگویم ناراحت نمی‌شین؟ گفتم: چه می‌خواهی بگویی؟ گفت: ممکن است من شب لباسم را خیس کنم. بعد وقتی پیش شما خوابیده باشم چه می‌شود. گفتم: هیچ اشکالی ندارد، لباست را عوض می‌کنم و هر دو می‌رویم دوش می‌گیریم.”[۶۹]

به نظر می‌رسد سمیه در ماه‌های اول پس از دستگیری وضعیتی به مراتب بدتر داشته است. یکی از زندانیان روایت می‌کند که او را به یکی از تواب‌های مجاهد به نام عطیه اسبقی[۷۰] سپرده بودند و او شب‌ها سمیه را پوشک می‌کرده است. سمیه برای این زندانی تعریف کرده بود که در خانه کبوتر داشته و دلش برای کبوترهایش تنگ شده است[۷۱].

در تمام مدت پنج سالی که سمیه در زندان بوده، هیچ‌گاه “کودکی” را تجربه نکرده است؛ زندانی‌ای که سمیه را به او سپرده بودند روزها و شب‌های سمیه را در زندان این‌گونه توصیف می‌کند:

“کارش که در کارگاه خیاطی تمام می‌شد می‌آمد توی بند، غذایش را می‌خورد، نمازش را می‌خواند و دو مرتبه می‌رفت توی کارگاه. شب هم یک گوشه‌ای می‌نشست و با من یا با بقیه بچه‌ها حرف می‌زد. یا می‌رفت توی اتاق‌های دیگر. توی همان بچگی‌اش وقتی اخبار شروع می‌شد، سراپا گوش می‌شد که شاید از لابلای اخبار بتواند چیزی در بیاورد که به پدر و مادرش ربط داشته باشد. ولی همین‌طور که حرف می زد و راه می‌رفت من فکر می‌کردم که انگار واقعاً خالقی مثل یک مینیاتور، صورت این بچه را نقاشی کرده است بس که زیبا بود؛ چشم‌های روشن، مژه‌های بلند و صورت سفید. رنگ پریدگی خاصی داشت.”[۷۲]

“گاهی اوقات که شب‌ها کنار من می‌خوابید، سرش را می‌گذاشتم روی سینه‌ام، نازش می‌کردم، موهایش را نوازش می‌کردم. متأسفانه توی زندان، آن دوران که ما بودیم، آنقدر افراد قاطی بودند که آدم به کنار دستی‌اش هم نمی‌توانست اطمینان داشته باشد. کسانی بودند که فقط با یک گزارش اعدام شدند. سمیه با آن سن و سال کم این موضوع را فهمیده بود. سعی می‌کرد حداقل تا آنجا که می‌توانست سکوت کند… من خیلی کم به یاد دارم که سمیه شوخی و یا خنده کرده باشد. گاهی دوست داشتم با بچه‌های کوچکی که همراه مادرهایشان در بند بودند بازی کند… بازی با بچه‌ها برای سمیه لحظه‌ای بود، دوباره سمیه می‌ماند و تنهایی‌هایش. گوشه اتاق می‌نشست، چشمش را به نقطه‌ای می‌دوخت و مدت‌ها سکوت بود و سکوت.”[۷۳]

در سال ۱۳۶۳، مسئولین بند سمیه را فراخوانده و از بند می‌برند. آنها سمیه را دو هفته بعد به زندان بازمی‌گردانند. یکی از شاهدان می‌گوید: “وقتی که برگشت، دیدم دستهایش را حنا گرفته، دستش و ناخن‌هایش را حنا گرفته، یک النگوی طلا هم به دستش بود.[۷۴] بهش گفتم: سمیه‌جان کجا رفته بودی؟ گفت: من را برده بودند خانه حاج‌آقا لاجوردی… وقتی که سمیه از آن جا آمد دیگر سمیه قبلی نبود، خیلی حالت افسردگی پیدا کرده بود. یعنی آن شادابی بچگی‌اش از بین رفته بود. اصلاً خصوصیات اخلاقی‌اش عوض شده بود، بداخلاق شده بود. بعدش هم در یک فاصله کوتاهی او را از بند بردند. من دیگر نفهمیدم کجاست ولی از بچه‌هایی که از بندهای دیگر می‌آمدند سراغش را می‌گرفتم. یکی دو تا می‌گفتند توی شعبه شنیده بودیم که صدا می‌کنند: تقوایی.”

سمیه در سال ۱۳۶۵ و در سن چهارده سالگی، پس از گذراندن نزدیک به پنج سال در زندان به عمه‌اش تحویل داده می‌شود. پس از آن، عموی سمیه مسئولیت او را به عهده می‌گیرد و سمیه با خانواده آنها زندگی می‌کند.

در بخشی از نامه سمیه به خانواده‌اش که پس از آزادی از زندان و در تاریخ ۲۷ فروردین ۶۵ نوشته آمده است: “پدرجان، اگر آن اتفاق (یعنی درگیری و دستگیری من) پیش نمی‌آمد، من باید کلاس سوم راهنمایی می‌بودم. در مورد جبران کردنش هم که فعلاً دارم درس می‌خوانم و اگر بتوانم باید در سه ماهه تابستان که مدارس تعطیل است، دروس عقب مانده را جبران کنم.”

هرچند سمیه در خارج از زندان شروع به رفتن به مدرسه می‌کند اما چند سالی از بازگشت سمیه به زندگی عادی نمی‌گذرد که زنی به خانه عموی وی مراجعه و سمیه را برای پسرش خواستگاری می‌کند و با جواب رد عموی سمیه به این دلیل که پدر و مادر وی در اینجا نیستند مواجه می‌شود. پس از آن، سمیه و عمویش از سوی دادستانی انقلاب مستقر در زندان اوین احضار می‌شوند و یکی از مقامات دادستانی به سمیه می‌گوید که در صورتی که با این ازدواج موافقت نکند، دوباره به زندان بازگردانده خواهد شد.

سمیه تقوایی در سن هجده سالگی به ازدواج مردی داده می‌شود که از نزدیکان به برخی از مقامات حکومتی بوده و سابقه خدمت در جبهه جنگ ایران و عراق داشته است.[۷۵] حاصل این ازدواج اجباری دو فرزند دختر است.

در آغاز دوره بیست سالگی زندگی سمیه، پزشکان متوجه وجود غده‌های سرطانی در بدن او می‌شوند. انجام عمل جراحی در ایران نیز نمی‌تواند به طور کامل سمیه را درمان کند. والدین سمیه در سال ۱۳۷۱ (۱۹۹۲)، پس از جدا شدن از سازمان مجاهدین خلق به لندن مهاجرت کرده بودند. سمیه برای ادامه معالجه در سال ۱۳۷۵ به لندن و نزد والدینش می‌آید.

او حدود یک سال بعد، در سن ۲۵ سالگی در ۲۵ اسفند ۱۳۷۶ (۱۵ مارس ۱۹۹۸) در بیمارستانی در لندن بر اثر پیشرفتگی غدد سرطانی جانش را از دست می‌دهد، بدون اینکه هیچ‌گاه امنیت، آرامش و فرصت لازم را برای بازگویی آنچه در کودکی از دست رفته‌اش بر او گذشت، پیدا کند.

 

 [۱]شهادت مرضیه زابلی، عدالت برای ایران.

[۲] شهادت مهدی نویدی، عدالت برای ایران.

 [۳]نام شاهد نزد عدالت برای ایران محفوظ است.

 [۴]اسامی آنها که از سایت بنیاد برومند استخراج شده به شرح زیر است: محبوبه جدی گلبرنجی، فاطمه افراسیابی، ؟ پناهمند، رویا حاجیانی قطب آبادی، معصومه حسن زاده، مریم ذاکری، ماه پروین ربیعی، زهرا رحمانی، نسترن هدایتی.

[۵] نام واقعی و مشخصات این شاهد نزد عدالت برای ایران محفوظ است.

 [۶]شهادت مهدی نویدی، عدالت برای ایران.

 [۷]شهادت جهانگیر اسماعیل پور، عدالت برای ایران.

[۸] گفت‌و‌گوی مطبوعاتی حجت‌الاسلام میرعمادی دادستان انقلاب اسلامی و عمومی شیراز: “شایعه عدم بهداشتی بودن زندان و وضع زندانیان- اعدام ۳۰۰ زندانی و تزویج دختران قبل از اعدام با پسران کذب محض است”، شماره ۸۸۹، ص ۷، چهارشنبه ۱۹ مرداد ۶۲.

 [۹]خبر جنوب، ۲۹ آبان ۶۱، ش ۷۱۷.

[۱۰] Community Under Siege, ibid, Appendix 1 , in:       http://www.iranhrdc.org/persian/permalink/3254.html

[۱۱] هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود می‌نویسد: ” [آقای میرعمادی] دادستان [عمومی] تهران با جمعی از قضات آمدند و مشکلات خود را گفتند. من هم برای آنها صحبت کردم و وعده کمک دادم. (امید و دلواپسی- خاطرات آیت الله هاشمی رفسنجانی سال ۱۳۶۴، به اهتمام سارا لاهوتی، دفتر نشر معارف انقلاب، تهران، ۱۳۸۷، ص ۲۵۵)

[۱۲] شهادت‌های فرانک آیینی، توبا کمانگر و کبری بانه‌ای و آذر آل‌کنعان، عدالت برای ایران.

[۱۳] شهادت توبا کمانگر، عدالت برای ایران.

[۱۴] شهادت مینو همیلی، عدالت برای ایران

 [۱۵]شهادت کبری بانه‌ای، عدالت برای ایران.

[۱۶] نام واقعی و سایر مشخصات این شاهد نزد عدالت برای ایران محفوظ است.

[۱۷] شهادت مهران، عدالت برای ایران.

 [۱۸]همان.

[۱۹] همان.

 [۲۰]صفحه مربوط به لیلا مولوی اردکانی در سایت بنیاد برومند، قابل دسترسی در نشانی اینترنتی زیر:

http://www.iranrights.org/farsi/memorial-case–4008.php

 [۲۱]شهادت نسرین نکوبخت، عدالت برای ایران. لازم به ذکر است شاهد اصلی، مندرجات یاد شده را تأیید کرده است.

 [۲۲]متن فتوا و سایر جزییات مربوطه در بخش دوم این گزارش به تفصیل آمده است.

[۲۳] محمد، یکی از زندانیانی که در سال ۶۷ در زندان دستگرد بوده در مصاحبه ای می‌گوید ۹۰ نفر از زندانیان مرد را تیرباران کردند. (رک: مصاحبه با یکی از بازماندگان کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷، سازمان چریکهای فدایی خلق، فروردین ۱۳۸۳، بازانتشار در سایت دیدگاهها به این نشانی اینترنتی:                          http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=24807 

رضا ساکی، زندانی سیاسی سابق نیز در مصاحبه ای تعداد کشته شدگان زن و مرد زندان دستگرد اصفهان در سال ۱۳۶۷ را در مجموع، ۱۴۰ تا ۱۵۰ نفر اعلام می کند. (رک: کشتار جمعی زندانیان سیاسی در اصفهان، سایت بیداران، ۱۱ آبان ۱۳۸۷، قابل دسترسی در این نشانی اینترنتی:                                       http://www.bidaran.net/spip.php?article180 

[۲۴] شهادت صنم احمدی، عدالت برای ایران.

[۲۵] برای اطلاعات بیشتر به صفحه مربوط به فریبا احمدی در سایت بنیاد برومند به این نشانی اینترنتی مراجعه کنید:

http://www.iranrights.org/farsi/memorial-case–2744.php

[۲۶] Genuine consent

[۲۷] Amnesty International, Rape and sexual violence: Human rights law and standards in the International Criminal Court, Index Number: IOR 53/001/2011, 1 March 2011:

http://www.amnesty.org/en/library/info/IOR53/001/2011/en 

[۲۸] Ibid

[۲۹] Ibid

 [۳۰]مهری القاسپور از زندانی زنی در اهواز نام می‌برد که از هواداران مجاهدین بوده که تواب شده بوده است و به دستور دادستانی به عقد یکی از تواب‌های مرد که از هواداران اتحادیه کمونیستها بوده در آمده است.

[۳۱] شهادت میترا حقیقت لاگر، عدالت برای ایران.

[۳۲] جزییات بیشتر دربارۀ مریم انصاری را در نشانی اینترنتی زیر ببینید:

http://www.mojahedin.org/pages/martyrsDetails.aspx?MartyrId=1611 

[۳۳] اسامی کامل این دسته از زندانیان که حکم ازدواج داشته‌اند نزد ما محفوظ است.

 [۳۴]نام شهادت دهنده و زندانی نزد ما محفوظ است.

[۳۵] شهادت کبری بانه‌ای، عدالت برای ایران.

 [۳۶]شهادت آذر آل‌کنعان، عدالت برای ایران.

 [۳۷]متن کامل شهادت توبا کمانگیر در انتهای همین بخش آمده است.

[۳۸] به دلایل امنیتی نام مستعار برای این زندانی برگزیده شده است. نام و مشخصات وی نزد ما محفوظ است.

 [۳۹]شهادت منیژه، عدالت برای ایران.

[۴۰] مشروح مذاکرات مجلس شورای اسلامی، ۲۶ آبان ۱۳۶۲، جلسه پانصد و یکم.

 [۴۱]شرح حال مهناز یوسف‌زاده به طور کامل در بخش تجاوزهای پیش از اعدام آمده است.

[۴۲] شهادت شایسته وطن دوست، عدالت برای ایران.

[۴۳] شهادت فرزانه زلفی، عدالت برای ایران.

[۴۴] قالیباف: رحیم مشایی طرفدار منافقین بود، سایت سلام، بازانتشار در سایت پیک نت در این نشانی اینترنتی:

http://peiknet.net/09-juli/news.asp?id=39528&sort=Iran 

 [۴۵]شهادت نسرین نکوبخت، عدالت برای ایران.

[۴۶] همان.

[۴۷] نام این زندانی نزد ما محفوظ است.

[۴۸] پس از کشتار سال ۱۳۶۷، در اواخر خرداد سال ۶۹، تعدادی از زندانیان سیاسی را به عنوان مرخصی به بیرون از زندان فرستادند و بیشتر آنها دیگر هیچ‌گاه برای ادامه حبس خود به زندان فراخوانده نشدند.

[۴۹] شهادت مژده ارسی، عدالت برای ایران.

 [۵۰]شهادت مارینا نمت، عدالت برای ایران. متن کامل شهادت مارینا نمت در همین بخش آمده است.

[۵۱] با وجود اینکه مصاحبه با این فرد در جریات تحقیق میسر نشد، اما به شهادت یکی از نزدیکان وی، یا اساساً ازدواجی صورت نگرفته و یا اینکه تنها به شکل خواندن صیغه برای مدتی کوتاه بوده است. نام فرد زندانی و مصاحبه شونده نزد عدالت برای ایران محفوظ است.

[۵۲] مارینا نمت در شهادت خود از شرم سخن گفتن درمورد ازدواج با بازجو با سایر زندانیان می‌گوید.

 [۵۳]شهادت ویولت، عدالت برای ایران.

[۵۴] نام و مشخصات این زندانی تواب نزد ما محفوظ است.

[۵۵] ناهماهنگی مابین دو معرفت، نورایمان قهاری، نشریه آرش، قابل دسترسی در این نشانی اینترنتی:

http://www.arashmag.com/content/view/676/47/

 [۵۶]همان.

[۵۷] شهادت منیره برادران، عدالت برای ایران.

 [۵۸]شهادت میترا تهامی، عدالت برای ایران.

 [۵۹]شهادت میترا تهامی، عدالت برای ایران.

[۶۰] شهادت پروانه علیزاده، عدالت برای ایران.

[۶۱] شهادت مژده ارسی، عدالت برای ایران.

 [۶۲]شهادت فریبا ثابت، عدالت برای ایران.

[۶۳] شرح حال کامل سمیه تقوایی در انتهای همین بخش آمده است.

 [۶۴]برای اطلاعات بیشتر به این دو مطلب مراجعه شود:

اوین خیالی در «زندانی تهران»، منیره برادران، وب سایت حقیقت ساده، قابل دسترسی در این نشانی اینترنتی:

http://monireh-baradaran.blogspot.com/2007/07/blog-post_1809.html 

“زندانی تهران”، چوب حراج به خاطرات زندان، ایرج مصداقی، وب‌سایت نه زیستن نه مرگ، قابل دسترسی در این نشانی اینترنتی:

http://www.irajmesdaghi.com/page1.php?id=113 

[۶۵] بر اساس روایت مارینا نمت در کتاب “زندانی تهران”، بازجو علی مدتی پس از ازدواج، در یک درگیری خیابانی کشته می‌شود.

[۶۶] عکس‌های سمیه و سایر مطالب مندرج در این بخش تماماً یا از اطلاعات به دست آمده از دو شاهد و یا اطلاعات منتشر شده در جزوه یادبودی که ده سال پس از مرگ سمیه منتشر شده برگرفته شده است. مشخصات شاهدان یاد شده نزد عدالت برای ایران محفوظ است. مشخصات جزوه یادبود سمیه به قرار زیر است:

بولتن، شماره ۱۰، نیمه دوم اردیبهشت ماه ۷۷، در گرامیداشت یاد و خاطره سمیه تقوایی، ناشر: نامشخص

در عین حال از برخی از اطلاعات مندرج در مطلب زیر نیز استفاده کرده‌ایم:

قصه‌ی سمیه، مصطفی شفافی، لندن، یازدهم ماه مارس ۲۰۰۵، وب سایت دیدگاه، قابل دسترسی در این نشانی اینترنتی:

http://www.didgah.net/dastanMatnKamel.php?id=4461 

[۶۸] بولتن شماره ۱۰، همان، برگرفته از کتاب قبیله آتش در تله گرگ نوشته فریدون گیلانی.

[۶۹] نام و مشخصات این شاهد نزد ما محفوظ است.

[۷۰] عطیه اسبقی، عضو تشکیلات دانش‌آموزی مجاهدین که در سال ۱۳۶۰ خود را به دادستانی انقلاب معرفی کرده بود، در شعبه های اوین به عنوان همکار بازجویان و ماموران کار می‌کرد. از سرنوشت او پس از آزادی از زندان خبری در دست نیست.

 [۷۱]شهادت یکی از زندانیان، نام و مشخصات محفوظ، عدالت برای ایران.

[۷۲] شهادت یکی از هم‌بندیان سمیه، عدالت برای ایران.

 [۷۳]برگرفته از بولتن شماره ۱۰، همان.

[۷۴] بر اساس سنت‌های ایرانی به دستان دختری را که می‌خواهد ازدواج کند حنا می‌مالند و به او زیورآلات طلا هدیه می‌دهند.

[۷۵] تحقیقات ما برای دستیابی به نام و مشخصات کامل این فرد به نتیجه قطعی نرسید.