برای دیدن نسخه ویدئویی شهادت توبا کمانگر روی تصویر کلیک کنید. متن کامل شهادت او را نیز در همین صفحه گوش کنید یا بخوانید.
متن کاملا شهادت توبا کمانگر
محل تولد: کردستان
تاریخ دستگیری: خرداد ۱۳۶۰
اتهام: همکاری با کومهله
تاریخ آزادی: مرداد ماه ۱۳۶۱
با کلیک روی تصویر مقابل، شهادت توبا کمانگر را بشنوید.
سال هزار و سیصد و شصت، توی یکی از دهات کامیاران، دستگیر شدم. توی خانه بودم. چون برادرهایم پیشمرگ بودند، بعد خانهمان به آتش کشیده شد از طرف جمهوری اسلامی. من با مادرم همراه کومهله و با پیشمرگان ده به ده میرفتیم. با آنها بودیم، آن موقع دیگر هفده سالم بود. با یکی از رفقای پیشمرگ خودمان ازدواج کردم، به شیوهی در واقع تشکیلاتی- اجباری. اولین هفتهای که ازدواج کردم، جنگ حزب دموکرات با کومهله در منطقهی کامیاران شروع شد. آن موقع بدون اطلاع تشکیلات کومهله برگشتم به دهی که تویش دستگیر شدم. دو تا از این مزدوران رژیم دستگیر شده بودند، پیکار اونها رو دستگیر کرده بود و تحویل کومهله داده بود. آن موقع سازمان پیکار کوچک بودند، چند نفر بودند و همراه با کومهله میرفتند توی دهات. بعد از دو هفته که من توی این دهات بودم، اوایل حاملگیام هم بود، میدانستم که همان هفتهای که ازدواج کرده بودم، حامله شدم، بعد شب ساعت سه نصفه شب آمدند، گزارش داده بودند که من توی این ده هستم، آمدند مرا گرفتند. شوهرم فرار کرد.
گزارش داده بودند که من در ده هستم، در ده تایینه. خانوادهی من را میشناختند، چون خانه ما را آتش زده بودند، دو تا از برادرهایم پیشمرگ کومهله بودند، شهید شده بودند. بعد شب ساعت سه آمدند دور این ده را گرفتند، مشخصات من را داده بودند که کلاً چه جور قیافهای دارم، چه جور هیکلی دارم، چون خانهای که بودم، چهار پنج تا زن دیگر هم بودند.
آنها که برای دستگیری آمده بودند همهشان مرد بودند. هم سپاه همراهشان بود، هم به اصطلاح ما بهشان میگوییم جاش. که مال آبادی نشور بودند. من از این عده فقط یکیشان را میشناختم که قبلاً پیشمرگ کومهله بود بعد رفته بود خودش را تسلیم کرد و مسلح شده بود و با آنها آمده بود. اسمش یادم نیست ولی میشناختمش. خیلیهای دیگرشون هم خانواده من را میشناختند.
آشناهایی که قبلاً خانوادهی من را میشناختند آمدند توی اتاق وارد شدند، من را در آوردند از توی تختخوابم، من اصلاً عکسالعمل غیرعادی نشان ندادم، خیلی برایم عادی بود که من را میگرفتند، میدانستم. اولین لحظهای که آمدند من را از تختخواب در آوردند، با چراغ نور توی صورتم انداختند فوری من را شناختند.
من را آوردند توی یک اتاق دیگر گذاشتند، گفتند ما فقط با تو کاری داریم. تو را میبریم، امروز بعد از ظهر مرخص میشوی.
مادرم آن موقع همراهم نبود. مخفی بود. من را توی همان خانه نگه داشتند تا ساعت چهار، بعدش با خودشان بردند. بیش از دویست نفر آمده بودند. یعنی هر کجا را که نگاه میکردی، هر گوشه خانه حداقل چهار پنج نفر ایستاده بودند.
اگر میدانستند شوهرم هم توی اتاق بوده، چون او مسلح بود، حتماً تمام آبادی را آتش میزدند و او را هم دستگیر میکردند. ولی او نبود. فرار کرد.
من را ساعت چهار بردند، دیگر مردم آبادی همه بیدار شدند و فهمیدند که من را دستگیر کردهاند، همهشان خیلی ناراحت شدند. آمدند تا پایین آبادی که یک جورهایی التماس کنند که من را با خودشان نبرند، چون خیلی کوچک بودم، هفده [یا هجده] سالم بود، خلاصه نگذاشتند هیچ کس همراه من بیاید. ساعت هشت صبح به آن دهی که اسمش نشور بود، رسیدیم.
ماشین خیلی زیاد آورده بودند سر جاده، آن موقعها توی تمام آبادیهای کردستان پایگاه بود، مخصوصاً منطقهی کامیاران. یعنی هر پنجاه متر یک پایگاه بود. من را بردند توی اتاق [توی پایگاهشان در نشور]. تمام زن و بچهی آن آبادی را آورده بودند من را ببینند، همه مردم آمده بودند من را نگاه میکردند. آنهایی که مسلح بودند رفتند، دور و بر من را خلوت کردند، یک حیاط بزرگ بود که دیوارهای بلندی داشت. کسی که رئیس آنها بود [رئیس زندان]، خودش دو تا زن داشت، همه رفتند تا ساعت دوازده طول کشید. آنها خیلی تهدید کردند. جرم من این بود که با کومهله بودم و خانوادهام هم با کومهله بودند، ما در واقع آن موقع توی دهات کار مخفی میکردیم با تشکیلات شهر، بعد همان روز اول تهدید کردند، گفتند تو تازه دستگیری، پیش ما هستی، یا این که با یکی از ماها ازدواج میکنی یا این که اعدام میشوی. من هم گفتم اعدام بشوم خیلی بهتر است تا این که…. او میگفت: یا بایستی با یکی از ماها ازدواج بکنی، یا این که اعدام میشوی، من همانجا گفتم من حامله هستم. چون سه هفته از سر وقتی که باید قاعده میشدم گذشته بود، گفتم حامله هستم. بعد کمی ترسیدم.
آن موقع چون فشار کومهله خیلی زیاد رویشان بود همه آنها رفتند و چهار تا نگهبان گذاشتند، یکی از این زنهای رئیس زندان که گفتم دو تا زن داشت، آمد، خیلی گریه کرد و گفت من خیلی ناراحتم که تو را دستگیر کردند، یک دختری همراهش بود، گفت: تو هم سن و سال دخترم هستی. ولی نترس باور کن من حتی به قیمت جان دختر خودم هم اگر باشد، نمیگذارم حتی یک مو از تو کم کنند. اصلاً نترس. من هیچی نگفتم. یک کلمه هم حرف نزدم.
من آن روز توی حیاط بودم. توی حیاط یک گوشهای نشسته بودم، اتاقها همه پر بودند، داشتند یکی را آزاد میکردند یا به زندان ساواک سابق سنندج منتقل میکردند. یک اتاق کوچک برای من خالی کردند، هیچی هم تویش نبود، تابستان بود. من آنجا ماندم. واقعیتش را بخواهید شکنجهی جسمی نکردند منتها شکنجه روحی خیلی کردند. یعنی هر کدامشان که میآمدند تو، خیلی بیشرف بودند. یک ساختمان بود، توی هر اتاقی یک نفر بود، پنجرههای کوچک هم درست کرده بودند، زندان درست کرده بودند، همه کسانی را هم که گرفته بودند، یا خانواده پیشمرگ کومهله بود یا خواهر پیشمرگان کومهله بودند. هر کدام از نگهبانها که میآمدند تو یک تهدید جنسی میکرد. که ما مثلاً میخواهیم امشب با تو باشیم، امشب میخواهیم با تو بخوابیم، از تو خوشمان آمده، تو که خیلی سن کمی داری، حیف است.
سه تا نگهبان داشتند که انسانهای خوبی بودند، خیلی به من از لحاظ روحی کمک میکردند، منتها آن یکیها که میآمدند تو، مسئلهی سکس را مطرح میکردند، با هم خوابیدن را با من مطرح میکردند، میگفتند ما میخواهیم با تو بخوابیم، تو دختر جوانی هستی، سکس با تو لذت بخش است.
اینها را تنها که بودند میگفتند. یک نفر میآمد جلوی پنجرهی اتاق من، پنجرهی کوچکی داشت، من مثلاً یک گوشه بودم، پنجره را باز میکرد این را میگفت ولی یک نفر دیگر نگهبان جلوی در بود، یعنی همیشه دو تا نگهبان داشتیم، یکی جلوی پنجره توی حیاط بود، یکی جلوی در بود. زندان هم در واقع روی خیابان اصلی بود. آن [نگهبان جلو در] خودش را این طوری نشان میداد که انگار هیچی نشنیده، ولی آن کسان دیگر، هم زندانیهای من که اکثراً پدر یا مادر پیشمرگهها بودند، میشنیدند دیگر. چون من همیشه تو بودم و آنها جلوی پنجره با من این طوری صحبت میکردند. این موضوع که من را چنین اذیت میکنند، از لحاظ روحی اذیت میکنند، توی تمام خانوادههای منطقهی کامیاران یا بعضاً در منطقهی سنندج هم پیچیده بود و تاثیر داشت. این دیگر به من خیلی فشار آورده بود. آن چند نفری که خوب بودند با من، بزرگترین کاری که میکردند این بود که از وضعیت کومهله خبر میدادند، اطلاعیههای کومهله را میآوردند، میگفتند اگر به تو کاری بکنند، عملاً کاری بکنند، ما حتماً این ده را آتش میزنیم، ما نمیگذاریم به پیشمرگ کومهله چنین توهینی بشود.
شش ماه این وضعیت طول کشید؛ هر روز. چند بار هم کومهله به این دهات حمله کرد، هر بار که حمله میکردند و هر ضربهای که کومهله به این پایگاهها در دهات میزد وضعیت من وخیمتر میشد. من را میبردند توی طویله، توی همان جایی که بودم هم نمیگذاشتند بمانم. هر بار کومهله حمله میکرد آنها من را به طویله میبردند و اذیتم میکردند. به سینهام دست میزدند، اذیت میکردند، توی تاریکی هل میدادند، خیلی اذیت میکردند. تنها زنی بودم که در منطقهی کامیاران، زندانی شده بود. من را شش ماه شکنجهی روحی کردند. فقط هر روز من را هل میدادند، توهین میکردند، به تمام آرمانهای اعتقادی من هر روز توهین میکردند، مسئله جنسی خیلی برجستهتر بود.
ممنوعالملاقات بودم آن یک سال و خردهای که دستگیر شدم. من خرداد شصت دستگیر شدم تا نه ماه حاملگی زندان بودم بچهام توی زندان به دنیا آمد، بعد از یک سال و خردهای آزاد شدم.
من شکایت کردم از آنها یعنی از طریق این دو سه تا پسری که بچههای خوبی بودند، شکایت کردم به استانداری کردستان که سرپرستی اینها را میکرد، آنها گفتند ما شکایت را بردیم و رساندیم، منتها آنها گفته بودند که اسم این چند نفر را اصلاً مطرح نکنند. در نامههایی که من مخفی بیرون دادم، اسم آنها را نیاوردم ولی متأسفانه این شکایتها به هیچ جایی نرسید.
اگر کومهله مثلاً حمله میکرد، ضربه میزد به آن دهات، این کارها یعنی دست زدن به سینه و … را بیشتر میکردند، ولی تجاوزی که صورت بگیرد، نتوانستند. میدانستند که این سه چهار نفر با تشکیلات کومهله خیلی ارتباط داشتند، میترسیدند اگر بیش از این پیش بروند اینها به کومهله خبر بدهند.
کومهله هم هر روز این تهدید را برایشان میفرستاد که اگر یک مو از سر من (توبا) کم بشود، همهشان به قتل عام میرسند. اونها این ترس را داشتند که اگر مثلاً نزدیکتر بشوند، این مسئله پیش خواهد رفت.
وقتی اینها این کارها را میکردند من فقط داد میزدم. چون به خاطر این که گفتم توی زندان نه تنها من، کسان دیگر را هم هر کدامشان را توی طویله میبردند. چون مثل جاهای دیگر، مثل زندان ساواک سنندج نبود که طبقهبندی باشد، که ببرندت زیرزمین، وقتی که کومهله حمله میکرد ما را میبردند توی طویلههای ده، در تاریکی هل میدادند، پرت میکردند، دست میزدند یا میخواستند نزدیکم بشوند توی این تاریکی، من فقط داد میزدم و وقتی که داد میزدم کمی فاصله میگرفتند.
غیر از من سه تا زن دیگر هم زندانی بودند. آنها اکثراً زنهای پیشمرگان بودند. به حکمهای متفاوت، مثلاً ماهی یک بار میگذشت آنها را مرخص میکردند، در واقع وضعیت آنها از من بهتر بود. از این لحاظ که آنها را که میگرفتند، سه تا سه تا با هم بودند. توی اتاق بودند. من تنها بودم.
فکر کنم آنها به این شدت مورد تهدید نبودند چون گفتم که آنها سه نفری با هم در یک اتاق بودند. معمولاً وقتی که سه نفری یا دو نفری هستی این حمله کمتر است. بعد حتی مردها را هم میگرفتند، مردها را هم جدا کرده بودند، هر کس در اتاقی. این سه زن با هم بودند، من توی یک اتاق بودم.
تنها چیزی که توی شش ماه اول میخوردم فقط دوغ بود، بدون هیچ چیز دیگر. وضعیت غذا و بهداشت هم صفر بود. زمستان که شروع شد توی اتاق هیچی نداشتم، فقط سیمان کاری خالی بود، یک تشک داشتم، تشک ابری، هیچی رویش نبود، با یک چراغ. هر شب پاهام باد میکرد، اصلاً نمیتوانستم بخوابم. ترس داشتم در واقع. چون قفل در و همه چیز دست آنها بود. شکمم هم کم کم بزرگ میشد. بعد از شش ماه من را به زندان ساواک سنندج فرستادند.
تمام دوران حاملگیام این طور گذشت. بعد از شش ماه هر کاری کردند من در هیچ رابطهای تسلیم نشدم و اصلاً در هیچ رابطه کاری یا تشکیلاتی چیزی نگفتم. این محسن رضایی که حالا خودش را برای رئیس جمهوری ایران کاندید میکند، آن موقع سال شصت در زندانهای سنندج بود؛ کلاً زندانهای کردستان. او آمد. اینها با محسن رضایی صحبت کرده بودند. به او گفته بودند که من شش ماه در زندان هستم، جرمم اینست که خودم کومهله هستم و تمام خانوادهام کومهله است و شش ماه است که نه حاضر شدم به اینها هیچ حرفی بزنم و نه حاضرم با هیچ کدام از اینها ازدواج کنم. بعد از شش ماه من را بردند زندان ساواک سنندج. اینجا یک هفته توی یک سلول تکی بودم، توی این هفته سه بار همان آقای محسن رضایی، آمد من را دادگاهی کرد. یکی از “جاش”هایی که توی همان ده بودند که من زندانی بودم، آوردند برای ترجمه. روز اول اصلاً چشم من را نبسته بودند ولی روز دومش که من توی اتاق سلول بودم گفت شش ماه توی زندان هستی، این هم جرم تو است، تو خودت کومهله هستی، خلاصه خیلی در مورد کومهله حرفهای چرت و پرت گفت، فحش داد و گفت حتماً مطمئن باش همه را یکی پس از دیگری میگیریم و همه را میآوریم پیش تو و تو هم با آنها یکی پس از دیگری اعدام میشوی. من هم گفتم باشد! مهم نیست! اعدام کنید من مشکلی ندارم.
حامله بودم، شش ماهم بود. روز دوم که ما را بردند پایین، چشمم را بسته بودند، ولی میدانم که خیلی پایین رفتیم. توی ساواک سنندج بودیم، از هر طبقهای که پایین میرفتیم صدای جیغ کشیدن دختران میآمد، از تمام گوشه و کنار زندان. اصلاً من توی این شش ماهی که توی اون ده زندان بودم و هر روز مرگ خودم را جلوی چشمم میدیدم، به اندازهی این یک هفته ناراحت نشده بودم. بعد از هر طبقهای هم که پایین میرفتیم، میگفت ببین اینها همهشان که جیغ میکشند، هم عقیدههای تو هستند، کومهلهای هستند، ولی دارند شکنجه میشوند و بهشان تجاوز میشود. محسن میگفت.
من آن موقع چون نمیتوانستم فارسی صحبت کنم یک نفر را آورده بودند. چشمم بسته بود، یک نفر هم دستم را گرفته بود. محسن رضایی با ما بود. او گفت: با تو هم این کار را خواهیم کرد اگر حرف نزنی. من هم هیچی نگفتم، او واژه تجاوز را استفاده کرد. گفت اینهایی که جیغ میزنند، از همفکران تو، از همعقیدههای تو، کومهلهای هستند. من هیچی نگفتم. ولی من را بردند توی یک اتاقی، نشستم روی صندلی. گفتند ساعت نه صبح است. تا ساعت هشت شب، از من سوال و جواب کردند. حتی یک ذره آب هم ندادند بخورم. گفتند اینجا میمانی. محسن گفت: تو از آنهایی که هستند خیلی نمیتوانی قویتر باشی، خودت این همه سر و صدا را میشنوی و میدانی چیست، فقط خیالت راحت باشد که از اینها بدتر به تو خواهیم کرد.
گفت: فقط یک کار میکنیم، ممکن است بگذاریم زنده بمانی تا بچهات به دنیا بیاید. اگر تا آن موقع توانستیم [صبر کنیم]، اگر هم نکردیم، نکردیم. مهم نیست. من هم گفتم مهم نیست، مثل تمام انسانهایی که از بین رفتند. واقعاً اصلاً هم ترسی نداشتم فقط تنها چیزی که داشتم و خیلی ناراحت شدم که اصلاً تو نمیتوانستی از طبقهی پایین بروی و صدا و هوار و جیغ را نشنوی.
متأسفانه نمیگذاشتند با هیچ کسی روبرو بشم و کسی را ببینیم. چون میدانستند که همه ماها همدیگر را میشناسیم و متأسفانه هیچ کسی نبود. توی آن یک هفته که توی زندان سنندج بودم تنها بودم، توی یک سلول کوچک که یک دستشویی و یک تخت تویش بود. بعد از این یک هفته، روز آخر، محسن رضایی آمد و گفت: ما تو را به همان زندان دهاتی که بودی برمیگردانیم ولی من با رئیس آن زندان صحبت کردم که یا قبل از فارغ شدنت تو را اعدام بکنند یا این که بگذارند بچهات به دنیا بیاید بعد تو را اعدام کنند، یا این که یک راه دیگر خیلی راحتی هم داری، میتوانی با یکی از برادران مسلمان ازدواج کنی. من هم هیچی نگفتم.
من خودم شاکی محسن رضایی هستم. یک بار بدون چشمبند او را دیدم و دو بار با چشمبند که دیگر از روی صدایش او را میشناختم که همان محسن رضاییست.
بعد من را برگرداندند به همان زندان آبادی نشور. همان جا ماندم، زمستان بود، هوا خیلی سرد بود، دیگر من خواب نداشتم، نمیتوانستم بخوابم. بیشتر از ترس، میترسیدم اگر بخوابم بهم تجاوز کنند.
نگهبانان همان قبلیها بودند. در همان ده زندگی میکردند. فقط برای عملیاتهایی که داشتند، به کومهله حمله میکردند و میرفتند و بیست و چهار ساعته آنجا بودند. من آمدم همان آبادی و رئیس زندان همان آبادی آمد و گفت آقای رضایی باهات صحبت کرده، آخرین حرف را هم زده، حرف او هم حرف من است. یا این که با یکی از ماها ازدواج میکنی یا اعدام میشوی. من هیچی نگفتم رفتم توی یک اتاق. در را قفل کردند و نشستم. بعد دیگر همین طوری ماندم تا تقریباً هفت ماه حاملگیام اینجا بودم. یعنی دیگر هفت ماه حاملگیام میشد، ولی دیگر این حرفها هر روز تکرار میشد. یعنی بحث اذیت کردن، پیشنهاد، میزدند به شیشه که امشب با ما میخوابی یا فردا خب… خب باشه امشب حوصله نداری این کار را بکنی ولی فردا شب چی؟ به ما قول بده با ما بخوابی. حتی خیلی بیتربیت، میگفتند جای دیگر هم نداریم که تو را ببریم، اینجا، همین جا این کار را میکنیم. یا مثلاً مجبوریم توی همین اتاق با هم باشیم. اگر من قبول کنم، مسئلهای نیست. ما میتوانیم این کار را بکنیم. من خیلی فشار روم بود یعنی فشار روحی، این هفت ماهی که آنجا بودم همین طوری ادامه داشت. بعد من از طریق سه چهار نفری که اینجا بودند، به کومهله خبر دادم که وضعیت جسمی و روحیام این جوری است، وضعیت جسمیام که وقتی پا میشدم اصلاً احساس میکردم دارم می افتم. بیهوش میشدم. چون هیچی تغذیه نداشتم، حامله هم بودم. آنها پیغام به کومهله رساندند و قرار بود که من را مرخص کنند، مبادله کنند. آن موقع کومهله به اینها پیام داد که من را ببرند سنندج، تحویل خانواده شوهرم بدهند، با وکالت. در آن موقع دو نفر از حزباللهیها که برای رژیم هم مهم بودند توسط بچههای پیکار دستگیر شده بودند و به کومهله تحویل داده شده بودند. در واقع دستگیری من بر این اساس بود که من را گروگان بگیرند تا با اون دو نفر تاخت بزنند. آنها هم دو تا گروگان را عوض کنند.
ولی چون در نهایت مبادله گروگانها انجام نشد، من هم که رفته بودم، مادرم را گرفته بودند، خواهرم را گرفته بودند، دو تا برادرم که خیلی کوچک بودند، شش ساله و هفت ساله بودند آنها را گرفته بودند، به تشکیلات مخفی شهر هم خبر داده بودند که تمام خانوادهاش دستگیر شدند آنهایی که توی شهر بودند و بایستی کاری بکنید. تشکیلات بیرون شهر هم خبر نداشت، که این ماجرا پیش آمده. من را برگرداندند به خانهی مادرم، من هم رفتم خودم را تسلیم کردم به خاطر مادرم و برادر و خواهرهایی که داشتم.
چهار نفر را دستگیر کرده بودند و برده بودند. مثلاً برادرم را به ماشین وصل کرده بودند. حدود صد متر پشت ماشین روی زمین او را کشیده بودند. من رفتم خودم را تسلیم کردم، گفتم من حاضرم بمیرم ولی یک ذره حاضر نیستم خواهر برادرم توی این سن توی اینجایی باشندکه من بودم. من خودم را تحویل دادم، خواهرم و دو تا برادرم را مرخص کردند؛ کل این جریان سه روز طول کشید.
منتها مادرم را یک هفته گیر دادند، به مادرم گیر داده بودند که باید با ما ازدواج بکنی. به مادرم هم فشار آورده بودند. مادرم بیچاره داشت دیوانه میشد. برای من هم خیلی سخت بود. توی یک اتاق هم نبودیم در این هفتهای که مادرم توی زندان بود. من توی یک اتاق بودم او هم توی یک اتاق.
تمام منطقه کامیاران وقتی که مادرم را گرفتند واقعاً اعتراض کردند. تمام مادرهایی که توی سنندج بودند، مادرهای پیشمرگی همهشان آمدند اینجا، گفتند ما حاضریم تمام زندگیمان را بدهیم این آزاد بشود. مادرم بعد از یک هفته آزاد شد. من ماندم. وضعیتی که من توی زندان داشتم همانطور ادامه داشت، تا نه ماه که دیگر بچهام به دنیا آمد، وقتی که بچهام به دنیا آمد، توی اتاق هیچی به من ندادند، من سه روز درد داشتم، ولی نمیتوانستم پا بشوم، وقتی پا میشدم که برم دستشویی بیحال میشدم و نمیتوانستم بچه را هم به دنیا بیاورم. یک قابله هم نیاوردند.
نمیدانم اصلاً چطور بچهام به دنیا آمد. چون من دو روز تمام بیهوش بودم، خونریزی زیادی داشتم، ولی دیگر خواهر بزرگ من را آوردند با ننهی دلیر. خواهرم میگفت بعد از اینکه آمدیم تو فقط تا اینجات خون بوده، لباسهای خودت زیرت بوده و هیچ چیز دیگری نداشتی و چهار پنج نفر مرد دور و بر اتاق ایستاده بودند که مبادا کسی حمله کند. گفت چنین فضایی بوده وقتی که ما آمدیم تو. من تا بچهام به دنیا آمده و دو روز بعدش، یعنی سه روز بیهوش بودم، روز بعدش دیگر آنقدر خواهرم داد و بیداد میکند و گریه و زاری میکند، میگوید باید این را ببرید بیمارستان، من را میبرند بیمارستان سنندج با چهار ماشین محافظ، تهدید میکنند که وقتی که خوب بشود، باز هم میآییم سراغش، تمام بیمارستان را به هم میریزیم. هر روز هم نگهبان داشتم، جفتم نیامده بود، عمل کردند، تقریباً بعد از یک روز در بیمارستان به هوش آمدم.
بچهام یک دختر بود که الان در کردستان است. بعد از دو هفته توی بیمارستان تازه تونستم روی تخت بنشینم. بعد از دو هفته باز هم تشکیلات شهر آمد من را ببرد، ولی وقتی که آمد توی بیمارستان دید چقدر نگهبان توی بیمارستان است، هر روز دو تا نگهبان جلوی در ورودی ایستاده بودند، [منصرف شد]. بعد از دو هفته دوباره من را برگردانند با بچه به اتاقم توی زندان.
ولی اینجا دیگر مادرم بهشان میگوید که من هیچوقت جانم از جان توبا بیشتر نیست، با من هر کاری بکنید، هر چیزی که دلتان میخواهد، یا این که هر دو تایمان را توی بیمارستان سنندج اعدام میکنید یا این که من باهاش میآیم. چون من بعد از یک ماه هم نمیتونستم پا شوم آن قدر که ضعیف بودم. دیگر مادرم با من آمد، ولی اصلاً نمیتوانستم پا بشوم، تکان بخورم، آن قدر که خونریزی داده بودم، در واقع نمیدانم چرا اصلاً نمردم. منتها با مادرم من را برگرداندند همانجا. توی همان اتاق زندان.
مادرم یک هفته اینجا بود. کومهله دانسته بود که وضعیت من این طوری است، تهدید شدیدی کردند، گفتند یا این که مرخصش میکنند یا این که تمام دهات را آتش میزنیم. دیگر بعد از دو ماه که بچهدار شدم، میدانستند که وضعیت خیلی وخیمی دارم، اینها خیلی میترسیدند از کومهله، با چهار نفر ضمانت دو دستگاه خانه، مرخصم کردند.
وقتی که بچهام به دنیا آمد، یکی از مسئولهایی که همیشه این حرفها را میگفت یک روز آمد جلوی پنجرهی من، قاه قاه خندید، من هم نگاه کردم، گفت: چرا سوال نمیکنی که چرا من خندیدم؟ گفتم: برای من مهم نیست. خنده کنی یا گریه کنی. چون اون هیچ وقت نمیخندید، همیشه با خشمی میآمد که من را بترساند، گفت به مادرت پیشنهاد دادم. بهش گفتم، قول شرف هم دادم، یا این که با من ازدواج میکند، هر دویتان آزاد میشوید، یا این که او هم مثل تو میشود. بهش هم گفتهایم که اگر تو هم با ما ازدواج نکنی حتماً اعدام میشوی. من هیچی نگفتم، اصلاً نمیتوانستم باهاشان حرف بزنم. حرفی هم نداشتم بزنم. بعد مادرم را بعد از یک هفته با ضمانت مرخص کردند. مادرم موقع دستگیریش چهل و پنج سالش بود. سال شصت دستگیر شد، الان هفتاد و پنج سالش است.
چند بار به مادرم گفتند ولی مادرم اصلاً از هیچ چیز نمیترسید، آنچه که به دهنش میآمد بهشان میگفت. جلوی مادرم به من میگفتند؛ بعد از زایمان. میگفتند: مهم نیست بچه زنده بماند یا نماند، ما مواظب هستیم که هیچ بلایی الان به سر خودت نیاید و خیلی عالی است و دیگر میتوانی با فلانی یا فلانی یا فلانی ازدواج کنی یا این که اعدام میشوی. ولی چون مادرم آن موقع دو تا از پسرهایش را هم از دست داده بود از هیچ چیز نمیترسید. گفت که خانهام راآتش زدید، بچههایم را کشتید، من از هیچ چیزی نمیترسم، الان هم اینجام، اگر یک قطره خون داشته باشم روی خون توباست. اصلاً نمیگذارم چنین بلایی به سر توبا بیاورید. یا این که هر دوتایمان اعدام میشویم، یا این که هر دوتایمان با هم آزاد میشویم.
خواهرهایم آن موقع پیش یکی از دوستانمان زندگی میکردند. پدرم هم وقتی که ما کوچک بودیم فوت کرده بود. مسئولیت کل زندگی با مادرم بود.
بچه را در این مدت دادند به مادرم. گفتند با خودت ببر. چون ما تصمیم گرفتیم یا ازدواج میکند یا اعدامش میکنیم. بعد مادرم رفت. ولی هر روز میآمد ولی تا آن موقع دیگر هیچ ملاقاتی نداشتم. یعنی هیچ کس حتی یک نفر را هم ندیده بودم. مادرم هر روز میآمد، بچه را به من نشان میداد و میرفت.
بعد از آزادی من مخفی بودم. ولی بایستی هر هفته مادرم به جای من میرفت امضاء میداد، مادرم گفت این طوری نمیشود زندگی کرد، یا تو باید وایسی خودت را توی شهر آشکار کنی، یا این که بیا برو بیرون. خب بروی بیرون بهتر است چون برای من هم سخت است، بچههای دیگرم هم جانشان در خطر است. با دستور کومهله علنی شدم. تا سال شصت و سه توی شهر ماندم. هر هفته پنجشنبه میرفتم اطلاعات سنندج امضاء میکردم که هستم.
بچه هم تا سه سال پیشم بود. بعد دیگر هر هفته امضاء میدادم که هر زمانی آنها بفهمند با کومهله تماس گرفتم بدون هیچ تردیدی اعدام بشوم.
این طوری خیلی برایم فشار بود. از لحاظ پلیسی بر من فشار میآمد. یعنی هر جا که میرفتم تحت تعقیب بودم، بعد دیگر گفتم نمیتوانم این طوری زندگی کنم. آمدم با دخترم بیرون. بهمن سال شصت و سه آمدم بیرون. رفتم کردستان عراق. مقر ما آنجا بود. رفتم پیش رفقای کومهله. تا نود و یک (۱۳۷۰) توی عراق بودم، بعد آمدم ترکیه، شش ماه بودم، نود و دو رسیدم، دخترم بعد از شش ماه، یا یک سال دقیقاً یادم نیست، توی عراق که بودیم، آن موقع شرایط کردستان عراق هم خیلی بد بود، دوران حلبچه بود و جمهوری اسلامی هم هر نقطهای که ما بودیم بمباران میکرد. کومهله گفت که آنهایی که بچه دارند، هر کسی که امکان دارد بچهها را بفرستد به شهر. من از طریق مادر یکی از پیشمرگهها دخترم را فرستادم ایران پیش عموی او، تا دو هزار و یک که دخترم را توی ترکیه دیدمش. یعنی شانزده سالش بود. الان دیگر توی ایران بزرگ شده و ازدواج کرده. او که یادش نیست میگوید هر وقت از جلوی آن دهات رد میشوم، با اینکه خاطرهای ندارم از آن چیزها ولی از جلویش که رد میشوم، حالت بدی دارم، دوست ندارم اصلاً حتی آنجا را ببینم. خیلی حالت بدی دارم.
از خود زندانبانی که همیشه به من پیشنهاد میکرد شنیدم که تو چرا نمیگذاری با تو همخوابی بکنیم، توی زندان مرکزی سنندج بعد توی پادگان، مخصوصاً توی ساواک گفت آنهایی که اعدام میشوند، اکثراً سه چهار بار با برادرهای پاسدار همخوابی میکنند بعد اعدام میشوند. واقعیتش را بخواهی این خیلی از لحاظ روحی روی من تأثیر گذاشته بود، خیلی. آماده بودم بهم تجاوز بکنند. چون از هیچ کس هم شرم و حیا نداشتند، انسانیت توی وجودشان نبود، منتها نمیتوانستند. بعداً وقتی آزاد شده بودم رفتم پیش مادرم، دیگر هیچجایی را نداشتم اینجا زندگی میکردم، آنجا دیگر راحت میتوانستم بخوابم. منتها [مادرم] میگفت هیچ وقت تو نمیتوانی بخوابی. تو از خواب بیدار میشوی و راه میروی. تو گریه میکنی. تو از خواب میپری، اینجا مینشینی. اصلاً من نمیدانستم این چیزها را. حدود سه سال طول کشید. حرفش را هم هیچ موقع نزدم. به مادرم یک بار گفتم که چنین پیشنهادی بهم کردند. به برادرم که آمد اینجا گفتم؛ چون هر دوتایمان زندانی بودیم، و او میدانست روش زندان چطور بوده، مخصوصاً سال شصت، که اوایل تشکیلات مخفی بود که خیلیها را دستگیر میکردند. برادرم گفت اصلاً مهم نیست حتی اگر به تو ده بار هم تجاوز میکردند، اصلاً مهم نبود، مهم این بود که تو روی اعتقادات و عقاید خودت مانده بودی و هیچی دست آنها ندادی. من هم همین کار را کردم منتها به من تجاوز نکردند. شکنجه کردند، الان هم نمیتوانم بعد از چند سال راحت بخوابم.
من خودم کلاً گفتم توی این یک سال و خردهای که توی زندان بودم حاضر بودم، بهشان هم میگفتم، حاضر بودم هر روز چهل تا شلاق بخورم ولی یک بار بهم نگویند که بهت تجاوز میکنیم. اونها به سینه و اینجاها [اندام تناسلی را نشان میدهد] دست میزدند، این خیلی برای من مهم بود، نمیدانم به خاطر این که بگویم “ناموس” یا بدن من، اصلاً این چیز مال من بود. شلاق برای من خیلی راحتتر بود از لحاظ روحی. منتها وقتی من را این طوری هل میدادند و سینهام را میگرفتند، چه شب میخوابیدم چه روز اگر راه میرفتم، احساس میکردم یک گرگ بهم حمله کرده. یک گرگی که اصلاً حق نداشته به من حمله کرده منتها خب نمیتوانستی هیچی بهش بگویی. برای من خیلی سخت بود. چرا؟ نمیدانم. حتی بهشان میگفتم، التماس میکردم. فکر میکنم آنها هم میدانستند که این برای من سنگین است و راحت نیستم حتی با گفتنش. ممکن است یک روز هم بتوانند عملیاش کنند، تجاوز بکنند، هیچ برایشان مهم نبود. ولی برای من خیلی مسئلهی گفتنش خیلی مهم بود. گفتم که خیلی پیش میآمد کومهله ضربه میزد به آن دهات، مینگذاری میکرد برای ماشینهایشان، مین میگذاشتند توی نقطههای مختلف کامیاران هر بار که مثلاً یک دهاتی یک گلولهای شلیک میکرد، اینها میرفتند، چهل ماشین میرفت، بعد میآمدند فوراً به من خبر میدادند، گفتند الان رفتند، یک تعدادی با کومهله درگیر هستند. بعد میآمدند هجوم میکردند سر من. صبح ساعت هشت با این شروع میشد تا چهار و پنج بعد از ظهر. این برای من خیلی مهم بود. یعنی نمیتوانستم هیچ کاری بکنم، یا هیچی بخورم. بهشان میگفتم دوست دارم الان مثلاً این دستهای من را هر روز آویزان بکنی، شلاق بزنی تا شب ولی این جمله را نگویی یا دست به من نزنی، من از لحاظ روحی داغون میشوم وقتی به من دست میزنی. یا یکی یک تکه از بدنم را بگیرد، مثلاً یک جایی را کبود بکند. این برای من سخت بود از لحاظ روحی. یعنی برایم قابل حل نبود. نمیدانستم چرا؟ میدانستم انسانهای بیشرف و مزدور هستند. آن چیزی که آزارت میدهد این است که لذت جنسی آنها را حس میکردی.
دقیقاً وقتی که زندانیای را میگیرند شلاق میزنند، داد زدنش برای آنها لذت بخش است. همان قدر هم وقتی به کسی تجاوز می کنند، یا حرکتی مثل گرفتن سینه، دست به آلت جنسی زدن و بدن را لمس کردن انجام می دهند، لذت میبرند. این شکنجه است. شکنجهی روحی است.
من فکر میکنم اینکه هوس داشته باشند یا اینکه دوست داشته باشند با من، به من نوعی تجاوز بکنند، این قسمت خیلی کوچکش است. ولی اینش برای آنها مهم است که تحقیرت کنند وخردت کنند. آن دوران یعنی شصت تا شصت و یک خیلی از رفقای ما را اینطوری کردند. الان هم که بهش فکر میکنم اگر یک نفر را بیاورند توی تلویزیون و در رابطه با شکنجه و تجاوز صحبت کنند، من نمیتوانم راستش را بخواهید نگاهش کنم. توی هر کانالی باشد. یعنی فوراً عوضش میکنم. چون میگویم ببین این انسان اصلاً انسانیت در او کجا بوده، یا کجا هست؟ چون فقط من میدانم که توی آن زندانها چقدر اذیت میکردند، چقدر یارو را روی زمین میخواباندند و بهش تجاوز میکردند. شکنجهاش میدادند، سعی میکردند انسانیتش را، آن احساس انسانیتی که توش بوده را خرد بکنند. در واقع مسئله اصلیشان این بوده.
شبها قبل از اینکه خوابم برود همیشه یادم میآید، میآیند و میروند، قطعاً ولی دیگر سخت است. راستش را بخواهی خودم دوست ندارم فکر کنم به این اتفاقات.
این شهادت، بخشی از گزارش اول تحقیق “جنایت بی عقوبت” است که موارد شکنجه جنسی علیه زندانیان سیاسی زن در دهه ۶۰ را مستند کرده است.
برای خواندن متن کامل گزارش روی عنوان زیر کلیک کنید:
شکنجه و خشونت جنسی علیه زندانیان سیاسی زن در جمهوری اسلامی – گزارش اول
دریافت فایل کامل گزارش بدون نیاز به فیلترشکن