Warning: Creating default object from empty value in /home/customer/www/justice4iran.org/public_html/persian/wp-content/themes/salient/nectar/redux-framework/ReduxCore/inc/class.redux_filesystem.php on line 29
شهادتنامه سپیده پورآقایی – Justice for Iran
سپیده پورآقایی

سپیده پورآقایی

 تاریخ تولد:   ۱۳۵۷   

تعداد دفعات بازداشت: چهار بار

تاریخ  و دلیل  دستگیری: در ۱۵-۱۶ سالگی، چند بار به دلیل عدم رعایت حجاب دستگیر و یک بار حدود ده ساعت بازداشت بوده است. به دلیل فعالیت در اتحادیه اسلامی دانشجویان (گروه طبرزدی)، دو بار در سال ۱۳۸۰ بازداشت شد که یک بار آن در بازداشتگاه عشرت آباد تهران و بار دیگر در ۲۰۹ بود. وی مجددا در سال ۱۳۸۶، صد و ده روز بازداشت شد که از این مدت ۶۰ روز در انفرادی بود

محل بازداشت: کرج و تهران

محل‌های حبس:   بازداشتگاه سازمان قضایی نیروهای مسلح (عشرت آباد)٬ زندان گوهردشت٬ بند ۲۰۹ زندان اوین

تاریخ آخرین آزادی: ۱۳۸۶

 

 متن کامل شهادتنامه سپیده پورآقایی

من اول راهنمایی مدرسه شاهد می رفتم. آنجا اولین بار اخراجم کردند. یک بخشی اش بخاطر این بود که توی خانه ما همیشه بحث مسائل سیاسی بود و دایی خودم  زندان بود و این بحث ها بود. خودبخود من هم بعنوان یک بچه گاهی با همکلاسی هایم یک سری چیزها را مطرح می کردم. بچه ی اول راهنمایی هیچ وقت نمی فهمد که مسائل امنیتی چیست. خانواده ام هم هیچ وقت نمی گفتند نگو، خطرناک است. به هر حال طوری شد معلم پرورشی ام خانم حسنی مادرم را خواست و به مادرم گفت دختر شما جایش تو مدرسه شاهد نیست و سال آینده ما دیگر اینجا ثبت نامش نمی کنیم. مادرم گفت خیلی هم محترمانه گفته ولی رسما اخراجت کردند. بعد از آن شد که مادرم این ها خیلی به من می گفتند باید احتیاط کنی و هرچه تو خانه گفته می شود نباید به همکلاسی ها بگویی. این حرف چند سالی اثر کرد تا اول دبیرستان، حدود سال هفتاد، وقتی من مدرسه ی قدس می رفتم منطقه ی هفت آموزش و پرورش. طرف های رسالت می شد، باز آنجا من دوباره اخراج شدم. البته آن موقع انقدر شرایط وحشتناک بود که من یک کتاب صمد بهرنگی برده بودم، راجع به ادبیات آذربایجان بود، الفبای ترکی بود. برده بودم مدرسه داشتم با بچه ها راجع باهاش صحبت می کردم. ناظم این را روی میز من دیده بود و رفته بود گزارش داده بود. بعدها با یک سری بحث هایی که سر کلاس های تاریخ و اجتماعی مطرح می شد و من سوال می کردم، یک چیز طبیعی بود.

قبل از خاتمی بود و فضا وحشتناک بود. من تو چند مورد در مورد قتل های سال شصت و هفت با همکلاسی هایم صحبت کرده بودم. به هر حال این ها به گوش مدیر مدرسه رسید، مدیر فوق العاده مذهبی ای بود، مادرم را خواست، مادرم دبیر آموزش پرورش بود و با مادرم برخورد خیلی سختی کرد و گفت شما چه دبیری هستید، شما باید در خدمت نظام باشید و بچه ها زیر دست شما پرورش پیدا می کنند حالا بچه ی شما آمده حرف های ضد انقلاب تو مدرسه می زند و کتاب های ناجور می آورد و کتاب های مشکل دار می آورد و بچه ها را منحرف می کند و  باید بهش تذکر داد. مادرم آنجا با من برخورد نکرد و راحت بهشان گفته بود من دخترم را از خواندن هیچ کتابی منع نمی کنم. بهرحال،  نمی دانم علامتی تو پرونده ام گذاشته بودند که من حتی دو سه تا مدرسه ی دورتر که رفتم ثبت نام کنم، من را ثبت نام نمی کردند. در نهایت مادرم چاره ای پیدا نکرد بجز اینکه من را ببرد مدرسه ی خودش. مادرم دیگر با من شرط کرد که اگر کوچکترین مشکلی پیش بیاوری دیگر اخراجت کنند، دیگر حتی درست را ول کنی برایم مهم نیست.

بازداشت به اتهام «بدحجابی»

وقتی خیلی نوجوان بودم. پانزده یا شانزده سالم بودم، بخاطر بدحجابی توسط نیروی انتظامی دستگیر شده بودم و خب تجربه دستگیری را داشتم. تقریبا می شود گفت ده ساعت بازداشت بودم بخاطر مانتو. مادرم را خواستند. گفتند دخترتان حجابش مشکل داشته. مادرم دفاع کرد، گفت دخترم را می شناسم، اطمینان دارم و دیگر جلوی قاضی از من دفاع کرد. او هم گفت تعهد بدهید.

تقریبا اگر اشتباه نکنم ما را بردند دادسرایی شمال تهران بود، دقیقا یادم نمی آید، شاید پل رومی بود، یادم نمی آید دقیقا. توی اتاقی بود و ما را تعداد زیادی دختر و پسر بودیم که گرفته بودند و آورده بودند آنجا. بعضی ها را دستبند دستمان زده بودند و اولین بار بود که طعم دستبند را تو سن پانزده سالگی می چشیدم. احساس بدی داشتم. چون دستبند را سفت کرده بودند و به استخوان من فشار می آورد. نه اینکه بگویم عمدا. من هی گریه می کردم می گفتم تو را به خدا دستبند من را شل تر کنید. آنجا می دیدم یک خانم را برده اند توی اتاق شروع کردن به شلاق زدن و صدای جیغش می آمد که دارند شلاقش می زنند. احتمالا آن هم سر مسائل شرعی بود. خیلی برایم وحشتناک بود، هیچ وقت یادم نمی رود با اینکه من توی خانواده ام راجع به اعدام ها شنیده بودم، همه را یادم بود ولی اینکه عملا جلویم این زن را بردند جلویم شلاق زدند، سی تا بهش زدند و بعد هم آمد بیرون، بعد من نگاهش کردم داشت چادرش را درست می کرد. سه چهار بار من را گرفته بودند.

در این مدتی که توی آن بازداشتگاه سازمان قضایی نیروهای مسلح بودم، آن بازداشتگاه یک بازداشتگاه کاملا مردانه بود، یعنی در این مدت من هیچ زنی ندیدم، تمام زندانبان ها مرد بودند، حتی بهتان گفتم یک بار هم که من را بردند حمام، یک آقا آمد دم سلول، یک چوب دستش گرفته بود می گفت تو آن سر چوب را بگیر و خودش هم سر دیگر چوب را گرفته بود و گفت برویم. وسط راه مثلا کاملا متوجه می شدم کسان دیگر هم نگاه می کردند و بعضی وقت ها می خندیدند. بعد رفتم حمام آنجا هم مثلا قشنگ در حمام سوراخ داشت و من حس می کردم حتما از این سوراخ نگاه می کنند، خیلی احساس عذاب داشتم

اولین بار آشنایی عملی من با دنیای سیاست از طریق کار کردن در روزنامه ی گزارش روز بود، ۱۸ سالم بود. کارکردن همراه آقای طبرزدی و آن تیمی که توی آن روزنامه کار می کردند و زیرمجموعه هایی که فعالیت های دانشجویی داشتند

بیست ساله بودم. سال اول یا دوم دانشگاه که  یک بار دیگرمن را گرفتند که خیلی حاد بود٬ حادترین موردی که من را گرفتند٬ در کرج بود که درگیر شدم. بردنمان توی منکرات گوهردشت و آن موقع یادم می آید که برای یک ویژه نامه ی روزنامه ی اعتماد کار می کردم. ماشینی جلوی پای ما ایستاد یک مرد آمد گفت خانم بیا تو ماشین. گفتم برای چی؟ لباسش را گرفت کنار، من یک اسلحه دیدم.  گفت برو تو، لباس شخصی ما را کرد تو ماشین. نه نیروی انتظامی بود نه ون ارشاد. این مورد که به اسم منکرات، مبارزه با بی حجابی، علنا آدم ربایی بود. کارت به من نشان ندادند، با بلوز سفید، با یک پیکان سفید آمده بودند دختر ها را از تو خیابان جمع می کردند. ما سه تا دختر توی ماشین بودیم من شروع به داد و بیداد کردم که چرا من را می برید، مگر من چه کار کرده ام، مانتویم بلند است، آرایش ندارم، هیچ مشکلی ندارم. آقایی که به اسم مامور منکرات بودم شروع کرد به فحاشی. رکیک ترین فحش هایی که من به عمرم شنیده ام، پدرت اینجوری است، اگر مادرت فلان نبود تو الان اینجوری نبودی، من هم می گفتم خودتی. هرچه می گفت می گفتم خودتی. می گفت پدرت را در می آوریم حالا صبر کن، زبانت خیلی دراز است. آن دو نفر کنارم بودند هیچی نمی گفتند. گفتم من خبرنگارم حالی تان می کنم. خبرنگاری؟ دیگر بدتر. من حس کردم ترسیده. ما را بردند تو منکرات، من خیلی اعصابم خرد شد، خانمی که آنجا بود آمد گفت موردتان چه بوده؟ گفتم خودت نگاه کن من چه موردی دارم؟ گفت لاک و این ها. جوراب؟ دید جوراب به پایم است، مانتویم دید بلند است. رفت پرسید و گفتم از همکارت پرسیدی؟ برای چه من را گرفته اند؟ گفت می گوید تو ایستاده بودی سر خیابان، دو تا ماشین برایت ایستاده بودند و بوق می زدند. گفتم آن ها ایستاده بودند به من چه ربطی دارد؟ شما به جای اینکه به آن ها گیر بدهید که مزاحم من شده اند، من را می آورید اینجا؟ یکی از خانم هایی که باهام بود، یکی از مواردی است که دوست دارم خیلی ها بدانند که چه نظام کثیفی دارد این دستگاه به اصطلاح امنیتی و منکراتی این ها. یکی از دخترهایی که با ما بود ،تقریبا یک دختر هفده ساله، از چهره اش مشخص بود که معتاد است، ما را که انداختند تو بازداشتگاه، من تو سلول نبودم ما را بیرون نگه داشته بودند، کاملا معلوم بود که این خانم راحت نمی توانست صحبت کند، خانم چه خوب که تو گفتی خبرنگاری. گفت این ها من را چندبار گرفته اند و ترتیب من را داده اند، اگر تو نمی گفتی خبرنگاری همین کارهایی که با من کردند را با شما هم می کردند. گفت دو سه بار لباس شخصی ها من را گرفته اند و همه اش می گفت خوب کردی تو گفتی خبرنگاری، وگرنه الان اینجا نبودیم. گفت چندین بار منکراتی ها من را گرفته اند، همین جور اسلحه نشانم داده اند و برده اند این دور و بر اذیتم کرده اند، گفته اند دوباره بگیریمت اینجوری می کنیم. می دانستم این دفعه که گرفتند من را می خواهند ببرند یک جای دیگر ولی خب شما که گفتی خبرنگارم ما را آورده اند اینجا. دختر دیگری که بغل دستم بود یک خانم شاغل بود، معترض بود، او هم یک دختر معمولی بود، کیف او را تکاندند، تازه رفته بود حقوقش را گرفته بود، تو کیفش صد هزار تومان پول بود، گفتند این پول ها چیست؟ کاسبی ات هم که خوب است. گفت من تو یک شرکت کار می کنم، این چه طرز صحبت کردن است. آنجا گفتند به خانواده تان زنگ بزنید بیایند.

مادر من آمد و پدر آن خانم آمد.  همه را تصادفی گرفته بودند. مادرم را خواستند و به من گیر دادند، سه نفر بودند که می گفتند ما منکراتی هستیم، می گفتند این برگه را امضا کن. بگو من مورد حجاب داشتم. امضا کن که دیگر تکرار نمی کنم، دیگر کاری نمی کنم که ماشین دنبالم بیفتد. گفتم چی می گویید؟ جمع کنید این مسخره بازی ها را. شروع کرد به تهدید کردن. گفت ببین من دانشجوام. من هم گفته بودم که دانشجوام، آن موقع دانشجوی دانشگاه آزاد بودم. داشتم می رفتم خانه ی همکلاسی ام. گفتم ببین من داشتم می رفتم خانه ی همکلاسی ام، این ها را برایت می نویسم. دو تا ماشین مزاحم من شدند، شما به جای اینکه بروی آن ها را بگیری، من را گرفتی. من این را می نویسم، امضا می کنم. گفت پدرت را درمی آوریم. گفتم هرکاری می خواهی بکن. من هم آن موقع توی چیزهای سیاسی بودم، داغ بودم، تو دلم گفتم شما از آن چیزهای اطلاعاتی ها که بدتر نیستید که این همه  تهدید می کنید. می دانستم عملی نمی کنند، جراتش را ندارند. ولی شدید رویم فشار می آوردند، گفتم تا مادرم نیاید کاری نمی کنم. گفتند نه تا این را امضا نکنی آزادت نمی کنیم. گفت دو تا تریاک می گذاریم تو کیفت، آن وقت حالی ات می کنیم که باید امضا کنی یا نکنی. من یک خرده اولش ترسیدم و گفتم غلط می کنید اینکار را بکنید، من خبرنگارم همه ی این چیزهایی که می گویید بعدا تو روزنامه مکتوب می کنم از این زاویه وارد شدم، که مثلا یک موقع فکر نکنند که چون تو چیزهای سیاسی هم یک خرده چیز می کردم گفتم این ها حتما برای من پاپوش درست می کنند. مادرم آمد، عصبانی بود گفت برای چه دختر من را دستگیر کرده اید. گفت خانم دخترت را جمع کن، این چه وضعی ست تو خیابان برایش ماشین صف کشیده بود. گفت دختر من از پیش خودم آمد با این سر و وضع، خودم راهیش کردم. شما چه می گویید؟ مادرم باهاشان دعوا کرد که شما باید به جای پدر این باشید. گریه کردم گفتم مامان این آدم هرچه از دهنش در آمده به من گفته. این آدم شرف ندارد. نگاه کن چه رفتاری با من می کنند. مادرم خیلی عصبانی شده بود و سر و صدا کرد، جایی که ما بودیم ظاهرا مقر نیروی انتظامی بود.

مسئول نیروی انتظامی، نمی دانم سرهنگ بود یا درجه دیگری داشت آمد، یارو را کشید گفت این چه وضعی است. بعد که یارو از پیش مسئول نیروی انتظامی آمد، آرام تر شده بود. گفت خانم ما می خواهیم این دخترها فردا برایشان مشکلی پیش نیاید. گفتم تو از خودت خراب تری. هیچ مردی تو عمرم این حرف هایی که تو زده به من نزد. نشان به این نشان که این آدم نهاوندی از آب در آمد. می خواست بحث را عضو کند پرسید شما کجایی هستید؟ مادرم گفت نهاوندی. گفت من هم نهاوندی هستم. فامیلتان چیست؟ مادرم گفت منوری. گفت شما دختر حاج آقا منوری هستید؟ گفت بله. خانم پدر شما خیلی تو شهر معروف بوده. کاسب بوده. مادرم گفت تو با این رفتارت آبروی لر ها را هم برده ای.فقط تعهد از من گرفتند. من گفتم چیزهایی که شما نوشتید امضا نمی کنم، گفت فقط بنویس من دیگر حجابم را رعایت می کنم. گفتم من کلا می نویسم من حجابم را رعایت می کنم و امضا می کنم. ولی تو خیابان بودم را نمی نویسم. این ها می خواستند من این را اینجوری بنویسم و اعتراف کنم، که علت داشته باشند. اصل فعالیت سیاسی ام از مسائل هجده تیر[۱۳۷۶] شروع شد. راستش را بخواهید من تو انتخابات خاتمی هیچ درگیر نبودم. این حقیقتی است که بگویم، من اصلا برایم اهمیتی نداشت که یک نفر از درون نظام دارد کاندید می شد، به هیچ وجه در انتخابات هم شرکت نکردم، با اینکه خیلی از دوستان و آشنایان می گفتند بروید رای بدهید. خانواده هم می گفتند شرکت نمی کنیم می گفتم کلا رای نمی دهیم ولی وقتی هجده تیر پیش آمد من دیگر قانع شده بودم که باید کار سیاسی را شروع کرد. اولین بار هم کار سیاسی ام را با اتحادیه اسلامی دانشجویان[۱]، آقای طبرزدی شروع کردم. من با این تشکیلات آشنا شدم و می دیدم که موضع تندی دارند و آن زمان همزمان بخاطر آن افکار پیشینی که داشتم دنبال گروه رادیکال می گشتم، هرچه تند تر باشد و موضعش با حکومت مشخص تر باشد. با توجه به پیشینه ای هم که توی پیام دانشجویی[۲] بسیجی داشتند، همه این ها باعث شد این گروه افکارش به من نزدیک تر است و می توانم با این ها کار می کنم، بعد از آن همکاری ام شروع شد و اتحادیه  شاخه  آزاد را  با چند نفر دیگر تشکیل دادیم و شروع به فعالیت کردیم و بیانیه صادر می کردیم.

احضار به دادگاه انقلاب

حوالی سال ۱۳۷۹ که همزمان آرام آرام، بعد از هجده تیر، بحث روزنامه ها مطرح شد روزنامه ی گزارش روز  هم  منتشر شد. یکی از سیزده گانه روزنامه هایی بود که به دستور خامنه ای در ابتدای سال ۱۳۷۹ تعطیل شدند. خب من آنجا فعالیت می کردم بعنوان خبرنگار، البته یکی دو تا مطلب نوشتم ولی کار اصلی ام خبرنگاری بود و بیشتر مربوط به حوزه ی فعالیت های دانشجویی مربوط به دخترها بیشتر و قضایای مربوط به فعالیت های دانشجویی بعنوان خبرنگار کار می کردم.

سال ۱۳۷۹اولین بار دادگاه انقلاب در رابطه با فعالیت های خودم احضارم کردند. آن موقع برگه احضار هم نمی دادند. مهندس طبرزدی به من زنگ زد گفت احضارت کرده اند. من هم صاف و ساده گفتم احضارم کرده اند؟ می روم ببینم چه می گویند. [ظاهرا]یک سری اسم داده بودند به مهندس طبرزدی گفته بودند به این ها بگویید بیایند خودشان را معرفی کنند. یکی دو تا از بچه ها که به قول معروف جیم شدند. کار خوبی هم کردند. من خودم بلند شدم رفتم گفتم شما چه می گویید؟ حرف تان چیست. یادم نمی آید پنج شش جلسه من بازجویی شدم. هی من را بردند دادگاه انقلاب بازجویی پس دادم. حتی یک بارش هم توی اتاقی که بازجویی می شدم. نمی دانم از کجا فهمیده بودند دایی من سیاسی است. یعنی می گفتند دایی ات سیاسی بوده، زندان بوده. بنویس که دایی ات زندان بوده. گفتم من بچه بودم خبر ندارم. آنجا خیلی من را بازجویی کردند. گفتند اگر حرف نزنی، تعزیرت می کنیم. راحت بهت بگوییم. گفتم خب شکنجه می کنید. گفت نه این تعزیر اسلامی است. شکنجه فرق می کند. گفتم برای من هیچ فرقی نمی کند. آن موقع چیز مخفی ای نداشتم. در روزنامه کار می کردم. در مورد جبهه متحد دانشجویی می پرسیدند. مرتب توهین می کردند. می گفتند تو فکر کردی ما نمی فهمیم؟ احمق خودتی. خر خودتی. ادای آدم های مقاوم را در نیاور. اینجا خیلی از تو کله گنده تر آمده اند و موش شده اند و برگشته اند. همین حرف ها. بعد از آن من دوباره همزمان یک بازجویی هایی می شدم از طرف بازجوی دیگری که خودش را بازجوی دادگاه انقلاب معرفی می کرد و با چشم بند بود، یعنی من را می بردند تو دادگاه انقلاب، تو یک اتاق، صندلی رو به پنجره و این طرف من را از پشت صندلی بازجویی می کرد. راجع به همه چیز، از سوابق خانوادگی من، فعالیت سیاسی عموهایم و بستگان گرفته تا چیزی که مربوط به امروزم بود. گفتم من هیچ کار مخفیانه ای نمی کردم. تو روزنامه کار می کردم. خبرنگار بودم کار خبری می کردم. هیچ چیز برای مخفی کردن نداشتیم. هفت هشت جلسه می رفتم و می آمدم. ولی دستگیر نشدم.

 در این دوره من بازجویی نداشتم مرتب فقط احضارم می کردند، چندین جلسه من را احضار کردند بردند و آوردند، بازجویی ها ادامه داشت ولی منجر به دستگیری شد و منجر به گرفتن تعهد شد. گفتند خانم شما تو این مملکت زندگی می کنی، می خواهی فعالیت کنی باید نظرت را راجع به قانون اساسی بگویی. گفتم من به قانون اساسی اعتقاد دارم، گفت نه باید بنویسی التزام عملی دارم. گفتم خب همچین چیزی امکان ندارد بخاطر اینکه من ممکن است به یک مواردی عمل نکنم و خودم اصلا متوجه نشوم من که حقوق دان نیستم. منظور شما از التزام عملی چیست؟ گفتند شما بنویس کارت نباشد. بنویس من اعتقاد و التزام عملی دارم. من هم نوشتم. آن زمان فقط می خواستم بازجویی ها تمام شود، دیگر آزار دهنده شده بود. بحث رهبری را مطرح کردند، من فقط نوشتم من با رهبری هیچ مشکلی ندارم. گفتند چرا نمی نویسی ایمان دارم؟ گفتم خب من فقط به خدا ایمان دارم، من به هیچ شخص زمینی ایمان ندارم. ولی خب من مشکلی با رهبری ندارم و فکر می کنم ایشان در جایگاه خودش قرار دارد. هم به لحاظ قانونی جایگاهی در قانون اساسی دارد و من فعالیت علیه رهبری انجام نخواهم داد. این چیزهایی بود که رسما می خواستند ازم. در همین موارد، تعهدهایی بود که از بچه ها می گرفتند و از من هم گرفتند ولی بیشتر آن موقع با بحث قانون اساسی تاکید می کردند که باید بنویسی که شما به قانون احترام می گذارید به قانون اساسی اعتقاد دارید و التزام عملی دارید. وقتی بحث به تعهد کشید دیگر بعدش تقریبا من برایم مشکلی پیش نیامد.

دومین دستگیری: بازداشتگاه سازمان قضایی نیروهای مسلح

 سال هشتاد شد و قضیه سالگرد کوی دانشگاه شد. خب من آن موقع منتظر بودم ببینم گروه ها و سازمان های دیگر چه برنامه ای برای سالگرد کوی دانشگاه دارند ولی این وسط متاسفانه من با الف. میم یکی از فعالان دانشجویی برخورد کردم، خیلی اتفاقی دیدمش و هنوز هیچی نشده شروع کرد به گفتن اینکه ما یک برنامه داریم برای کوی دانشگاه اگر دوست داری می توانی مشارکت کنی. البته من او را از قبل می شناختم و یک چیزهایی راجع بهش شنیده بودم فکر می کنم آن موقع توی روزنامه ی نوروز به اسم سیاوش گاهی وقت ها مطلب می نوشت، اگر اشتباه نکنم. یکی از اقوامم که اسمش را نمی توانم بگویم، می گفت یک بار توی میدان بهارستان وقتی تجمعی از طرف یکی از رسانه های خارجی گذاشته بودند… آن زمان الف. میم هم دستگیر شده بود و می گفت جزء بازداشت شده ها بوده و برایم یک سری تعریف ها ازش کرده بود. در هر صورت می دانستم که این فعالیت سیاسی می کند، هیچ چیز دیگری راجع بهش نمی دانستم. به هر صورت من هم صادقم و قبول کردم. گفتم چه کار می خواهید بکنید؟ گفت یک سری پوستر می خواهیم چاپ کنیم و پخش کنیم. همین. که مردم بتوانند برای تجمع هجده تیر شرکت کنند و برنامه بگذارند. من رفتم تو این پروسه. این آقا رفته بود سفارش پوستر داده بود، یک سری پوستر رنگی که مثلا شما فکر کنید وسطش عکس خامنه ای، یک سمت عکس هیتلر و سمت دیگر عکس موسولینی گذاشته بود، و یک سری عکس مربوط به اصلاح طلب ها و فعالان سیاسی را بالا و یک سری مسئولین حکومتی را پایین گذاشته بود و رنگ و لعاب خون را قاطی اش کرده بود و یک پوستر خیلی تندی از آب در آمده بود، در هر صورت من در این قضیه شرکت کردم و رفتیم توی کوه و خیابان این ها را پخش کردیم، یک آقایی هم توی این قضیه کمک کرد و از کسانی بود که من از قبل می شناختمش و خب در واقع من بهش گفته بودم که می خواهیم همچین کاری انجام دهیم و وقتی زندان افتادیم ایشان هم به همراه ما زندان افتاد البته متاسفانه ایشان آن زمان تو کار سربازی اش بود و من خیلی اشتباه کردم، یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی ام بود.

می گفتند چون یکی از طرف های پرونده ی تو نظامی است، ما شما را بعنوان یک شریک جرم نظامی آورده ایم. بعنوان اقدام علیه امنیت ملی. کسانی که اینجا هستند، اکثرا کسانی هستند که در کارهای نظامی بوده اند و این ها بهشان جاسوسی نسبت می دهند، آنجا می آورند.

خیلی که عصبانی می شدند فحش های رکیک هم می دادند و من آن موقع شدید گریه می کردم. اینکه تو اگر آدم درستی بودی و دختر سالمی بودی این کار را نمی کردی. بازجو می گفت چندبار با فلان مرد رفتی شمال چه کارها کردید. وقتی می گوید شمال، کاملا مشخص است. این ها که دیگر برایم عادی شده بود و چون من خیلی تجربه نداشتم سعی می کردم ثابت کنم نه شما اشتباه می کنید، من فقط یک فعال سیاسی ام. خبر نداشتم که این یک تکنیک بازجویی است

من آن موقع نمی دانستم تبعات کسی که کار نظامی می کند و حالا بیاید یک کار خیلی کوچک سیاسی بکند، چیست. و خب شاید خود آن فرد هم نمی دانست. در هر صورت در این کار، ما چند نفر با هم فعالیت کردیم و بعد از یک مدتی آقایان فهمیدند چون متاسفانه آقای الف. میم به جای اینکه یک کار حرفه ای انجام دهد خیلی راحت تلفنی و این طرف و آن طرف صحبت کرده بود و با آب تاب که ما این کار را انجام دادیم، ما رفتیم پوستر پخش کردیم، خلاصه خبر داشته باشید ما در حال آزاد سازی ایران هستیم. طبیعتا دستگاه اطلاعاتی متوجه این قضیه شدند و شروع کردند به دستگیری. اول  همین دوست نظامی را گرفتند، چون دسترسی به  او خیلی راحت تر بود و از طریق همان ارگان نظامی که برایش کار می کرد، خیلی راحت او را دستگیر کرده بودند بعد از طریق دانشگاه با یک فاصله زمانی من را دستگیر کردند، وقتی من را دستگیر کردند.

آن موقع بیست و سه سالم بود. وقتی برای دستگیری من به خانه مان ریختند. مسلح وارد خانه شدند، چهار پنج نفر تمام خانه را گشتند.حکم نشان دادند. یک برگه نشان داد گفت این حکم است و گذاشت تو جیبش. انقدر ضربتی وارد خانه شدند و ریختند تو اتاق که ما اصلا فرصت نکردیم. یک لحظه مادرم گفت صبر کنید چادرم را سرم کنم. من هم روسری سرم کردم. آمدند تو، دو سه تایشان هم اسلحه داشتند، طبیعی هم بود. ما یک اتاق بیشتر نداشتیم، خانه مان کرج بود، طرف های خیابان آبان می نشستیم. خوشبختانه من متوجه شده بودم، یکی از دوستانم که نظامی بود گرفته بودند چون وقتی من با موبایلش تماس گرفتم قبل از اینکه دستگیر بشوم. یکی دیگر جواب داد. یک لحظه حدس زدم که اگر یک ذره احتمالش باشد که این را گرفته باشند اعلامیه ها خانه ی من نباشد. همه را بردم رو پشت بام. که نتوانستند حتی یک برگه از پوستر هایی که ما چاپ کرده بودیم، در دو اندازه ی بزرگ و کوچک چاپ کرده بودیم، نه کوچک و نه بزرگش را. من تا آخر هم گفتم من از این ها با خودم خانه نیاورده ام. این ها هم قبول کردند. چون حتی یکی هم تو خانه پیدا نکردند چون بردم گذاشتم پشت بام. هرچه که داشتم و نداشتم را بردند. من را گرفتند، آن موقع ظاهرا الف. میم فراری بود.

بعد از بازداشت من مشخصا گفتند که پرونده شما با پرونده ی یک فرد نظامی گره خورده و سر و کار من با دادگاه انقلاب نیفتاد، سر و کار من افتاد با سازمان قضایی نیروهای مسلح. خب من را منتقل کردند به بازداشتگاهی وابسته به این سازمان که بعدا آن آقای نظامی به من گفت این بازداشتگاه، بازداشتگاه فاطمی بود اسمش. حالا اینکه دقیقا کجا بود، بعضی ها می گفتند طرف های عشرت آباد است. وقتی من وارد بازداشتگاه شدم، اول ماشین انگار وارد یک پارکینگ زیرزمین شد. فقط من یک لحظه متوجه شدم که در بسته شد. وقتی ماشین وارد شد در بسته شد. سوار آسانسور شدیم و به جایی خیلی خیلی زیرزمین منتقل شدم چون خیلی طول کشید، حس کردم به اندازه هشت نه طبقه من زیر زمین رفتم. رفتم پایین و من را آنجا بردند توی سلول. بازداشتگاه خیلی وحشتناکی بود. واقعا هیچ وقت نفهمیدم این بازداشتگاه مال سازمان قضایی نیروهای مسلح بود، آیا مال سپاه بود، این را متوجه نشدم ولی خب رسما بعدا که منتقل شدم به دادگاه مرجع رسیدگی به پرونده ی من سازمان قضایی نیروهای مسلح بود و در واقع روی برگه های من این نوشته می شد.

زندانبان و نگهبان زنی نداشتیم. آنجا من با دو تا بازجو طرف شدم، یکی بازجوی بازداشتگاه بود، خودش را آدم جنتلمنی معرفی می کرد، می گفت من تحصیلات دارم و دانشگاهی ام، حرفی هم که زد گفت من با مسائل خصوصی شما کار ندارم، شما برای من یک فعال سیاسی مجرم هستی. کسی که جرم سیاسی دارد. این یک مورد بود که او رفتارش خیلی وحشتناک نبود. بازجویی می کرد و سوال می نوشت. یک جایی بعد از جلسه ی سوم چهارم بود که یک بازجو آوردند بالای سرم، بالای برگه اش نوشته بود حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی. این آقا از همان اول که آمد شروع به فحاشی کرد، سلیطه، ضدولایت فقیه، چرا شماها را تیرباران نمی کنند؟ اگر شما را تیرباران می کردند ما انقدر دردسر نداشتیم. مدام هم با مشت به صندلی من می کوبید من نیم متر می رفتم جلو. آن یکی را صدا زد (بازجوی خوب و بد) و از تو اتاق بیرون آوردش انگار داشتند جر و بحث می کنند که مراعات کن، دختر جوان است، آن ها هم می خواستند من بشنوم. او هم گفت نه این ها همه شان ضد نظامند، پررو است، هرچه می گوییم یک چیز دیگر جواب می دهد. او هم گفت من باهاش صحبت می کنم، همه چیز را می گوید، شما خیالت راحت باشد، اینجوری نیست. چشم بند داشتم ولی از زیر چشم بند می دیدم. توی راهروها لکه های خون می دیدم. یا وقتی می رفتم هواخوری به نظرم یک چیزهایی می دیدم که ابزار آویزان کردن و شکنجه است. میله های آهنی بود و یک چیزهایی مثل حلقه و قلاب و زنجیر بود. هرچه فکر می کردم چرا این ها اینجاست، جز برای آویزان کردن دلیل دیگری نباید می داشت.

در این مدتی که توی آن بازداشتگاه سازمان قضایی نیروهای مسلح بودم، آن بازداشتگاه یک بازداشتگاه کاملا مردانه بود، یعنی در این مدت من هیچ زنی ندیدم، تمام زندانبان ها مرد بودند، حتی بهتان گفتم یک بار هم که من را بردند حمام، یک آقا آمد دم سلول، یک چوب دستش گرفته بود می گفت تو آن سر چوب را بگیر و خودش هم سر دیگر چوب را گرفته بود و گفت برویم. وسط راه مثلا کاملا متوجه می شدم کسان دیگر هم نگاه می کردند و بعضی وقت ها می خندیدند. بعد رفتم حمام آنجا هم مثلا قشنگ در حمام سوراخ داشت و من حس می کردم حتما از این سوراخ نگاه می کنند، خیلی احساس عذاب داشتم، خیلی این قضیه برایم مهم بود، بخاطر تربیتی که در ایران داشتم، وقتی وارد حمام شدم اول نگاه می کردم ببینم سوراخ سنبه ها کجاست، می دیدم کنار در حمام قسمت قفلش سوراخ های زیادی هست. خیلی که عصبانی می شدند فحش های رکیک هم می دادند و من آن موقع شدید گریه می کردم. اینکه تو اگر آدم درستی بودی و دختر سالمی بودی این کار را نمی کردی. بازجو می گفت چندبار با فلان مرد رفتی شمال چه کارها کردید. وقتی می گوید شمال، کاملا مشخص است. این ها که دیگر برایم عادی شده بود و چون من خیلی تجربه نداشتم سعی می کردم ثابت کنم نه شما اشتباه می کنید، من فقط یک فعال سیاسی ام. خبر نداشتم که این یک تکنیک بازجویی است. آن موقع این اطلاعات را نداشتم. واقعا فکر می کردم این آقا ذهنیت بدی نسبت به من دارد و فکر می کند چون من با آقایان فعالیت سیاسی کرده ام، برای آن ها که مهم نبود و راجع به خانم ها سوال نمی کردند در این موارد ولی با آقایان که کار می کردم برایشان محرز بود که من مشکل اخلاقی هم دارم. به همین خاطر من یک جورهایی احمقانه توی دلم به آن ها حق می دادم که اینطوری فکر کنند. چون این به هر حال توی آن جامعه سنتی و با تربیتی که ما توی مدرسه پیدا کرده بودیم که پسرخاله ات نامحرم است، وقتی من بهشان می گفتم می دانم نامحرمند ولی من فقط باهاشان حرف زدم، سریع استفاده می کرد می گفت حرف زدن؟ تو حتی به پسرخاله ات هم نامحرمی چطور با مرد نامحرم حرف می زنی؟ وقتی می گفتم حرف زدن که جرم نیست، تازه شروع می کرد به بیان کردن مسائل شرعی.

مثلا یکی از رفتارهایی که برای عذاب من انجام می دادند این بود که مثلا مرتب به من می گفت چادرت را بکش پایین، یعنی من را به حد جنون می رساندند. خب این تصور برای من ایجاد می شد که این آدم که انقدر برایش مهم است که هی به من می گوید چادرت را بکش پایین، من دیگر حتما آدم بی اخلاقی هستم که یک موقع با روسری و فلان مانتو نشسته ام توی یک جمع، با چهارنفر نشسته ام صحبت کرده ام. یقه ام به اندازه ی کافی بسته نبوده. کم کم به من القا می شد که آدم معتقدی نیستم و باید خودم را ثابت کنم. به نظر من این رفتار کاملا سیستماتیک است.

من چون همه اش از لحظه ای که وارد بازداشتگاه شدم بجز لحظاتی که تو سلول بودم با چشم بند بودم. هیچی نمی دیدم، دوربین فیلم برداری هم ندیدم. فقط یکبار بازجویم که خودش را آدم تحصیل کرده ای معرفی می کرد یک بار به من اجازه داد من در جلسه بازجویی چشم بند را بردارم و من هم فقط به صورت او نگاه می کردم، یعنی اصلا شرایط اتاق بازجویی وقتی بازجو روبرویت نشسته طوری نیست که حتی یک لحظه برگردی عقب را نگاه کنی.

بازجو بهم گفت آزادت می کنم به شرطی که تماس نگیری. به هیچ عنوان اگر با کسانی که تو این پرونده هستی اگر تماس بگیری می آوریمت اینجا ولت هم نمی کنیم. من هم گفتم نه من هیچ تماسی نمی گیرم منتظر حکم می مانم. گفت منتظر باش بهت خبر می دهیم. دو هفته عشرت آباد بودم، بعد با ده میلیون تومان وثیقه بود که سند خانه مان را گرفتند، مرا آزاد کردند.

دو هفته بازداشت در بند ۲۰۹ اوین

آمدم بیرون و بعد از مدتی من را دوباره دادگاه انقلاب خواستند. دوباره بازجویی ها شروع شد. این دفعه فقط می رفتم دادگاه و می آمدم. دو سه بار اینطوری رفتم بعد دیگر جلسه آخربازجویی در دادگاه انقلاب که دو سه ساعت طول هم کشید(همان سال هشتاد)، گفت خانم اینجوری فایده ندارد، مثل اینکه شما اینجوری نمی توانی با ما صحبت کنی، هوای اینجا خوب نیست، آب و هوای اینجا بهت نمی سازد؟ با هم می رویم. یک لحظه گفتم این دفعه بروم زنده بیرون نمی آیم. گفتند برویم از اینجا. گفتم صبر کنید من به مادرم اطلاع بدهم. گفتند ما خودمان اطلاع می دهیم. غصه نخور. گفتم من هیچی با خودم ندارم گفتند ما می گوییم بیاورند اگر لازم داشتی.

من را بردند ۲۰۹. آنجا دوباره بازجویی های شدید شروع شد. چشم بند داشتم. منتها در اتاق بازجویی،  بازجویم می گفت چشم بندت را باز کن. چون بازجویم همان بود که تو دادگاه انقلاب دیده بودمش و با من صحبت می کرد و می گفت لااقل مثل مجاهدین شرف داشته باش، که می آیند می گویند من بمب گذاری کرده ام پایش هم می ایستم. تو چرا پای حرف هایت نمی ایستی؟  گفتم من کاری نکرده ام .می گفتند یکی از متهم ها گفته تو این پوستر را رفتی به ملی مذهبی ها نشان دادی، آن ها این پوستر را دیده اند و نظرشان را راجع به این پوستر به تو گفته اند. اولا بگو پیش کدام ملی مذهبی این را برده ای. بعد بگو چه نظری به تو داده اند. گفتم به خدا من نبرده ام پیش هیچ ملی مذهبی ای. این چه ربطی به ملی مذهبی دارد. من فقط به آن همکارم که باهاش کار می کردم بهش گفتم این پوستر خیلی تند است، اگر این را پیش هر نیرویی ببری، از ملی مذهبی گرفته تا اصلاح طلب ها می گویند همچین چیزی الان جایش نیست. بهتر است با زبان مدنی تری حرفت را بزنی. این گیر داده بود و می گفت تو حتما این را برده ای پیش یکی از ملی مذهبی ها. من هم می گفتم شما من را تکه تکه کنید، تیرباران کنید، اعدامم کنید، هرکاری می خواهید بکنید، من وقتی این پوستر را نبرده ام به کسی نشان بدهم. گفتم ما چند نفر با هم کار کرده ایم سر این قضیه و چیزی هم برای پنهان کردن ندارم. ولی من این را پیش هیچ نیروی ملی مذهبی نبرده ام.

 ولی آن همکارانم قبل از من دستگیر شده بود. چند روز هم مقاومت کرده بود که آدرس خانه ی ما را ندهد. بعدا هم آدرس خانه  ما را یک جور دیگر فهمیدند. از طریق دانشگاه فهمیدند. و خب بعد هم که الف. میم دستگیر شده بود. گفتم من نگفتم. دو هفته هم آنجا تحت فشار بازجویی بودم. بعد هم خیلی اذیت شدم تو بازجویی ها، خیلی  تهدید می کردند.

 اصلا اجازه ندادند با مادرم تماس بگیرم. گفتم می توانم با مادرم صحبت کنم، گفتند نه. توی آن دو هفته هیچ تماسی نداشتم.

آن دو هفته من کامل تنها بودم هم سلولی نداشتم. بعد از دو هفته آزاد شدم. هنوز وثیقه مان دستشان بود.

بعدا از مدتی دوباره دادگاه انقلاب من را احضار کرد. دقیقا یادم نیست چه مدت بعد. مسئول دادگاهم حداد بود. سری دوم دستگیری ام بود. آمد گفت بیا خانم یک سال تعزیری حکم گرفتی. من گفتم می خواهم اعتراض کنم به این حکم. گفت هرکاری می خواهی بکن. برو اعتراض کن. خودم اعتراض نوشتم و فکرم به وکیل هم نمی رسید. نوشتم و تحویل دادم بعد دیگر تلفنی باهام تماس گرفتند گفتند یک سال حکم تعلیقی داری.

یکبار دیگر هم من را گرفتند، سال۸۵ -۱۳۸۴بود، آن موقع  فعالیت حزبی می کردیم در حزب دموکرات ایران[۳].  طرح گشت ارشاد، آن هم دوباره مانتویت چرا سرخ است؟ بنفش بود. نشسته بودم یک جایی، پایم روی پایم بود. گشت رد شد. بعدا رفته بود گفته بود چرا پایش را گذاشته روی پایش. ران هایش را انداخته بیرون. بردنمان کلانتری گیشا. خیلی ها را گرفته بودند. یک راهرو بود ما ایستاده بودیم تو راهرو، یک سری سلول هم وجود داشت، دو نفر که تو سلول بودند می آمدند با ما صحبت می کردند. در سلول موقتا باز شد، من رفتم داخلش، موبایل هم دستم بود، چیزی نبود که بخواهند ما را از هم جدا کنند، می گفتند همه این ها مورد منکراتی هستند. نگهبانها نیروی انتظامی زن بودند که لباس فرم داشتند.  خانواده ام برایم مانتو آورد و مانتویم را هم آنها بلند کردند.

۱۱۰روز بازداشت،۶۰ روز انفرادی

۱۸ شهریور ۱۳۸۶، همسایه به مامانم گفته بود ما دیده ایم پنج شش تا پراید کوچه را گرفته بودند.ریختند خانه و یک مامور اطلاعاتی بود، یکی شان جلیقه ی خبرنگاری پوشیده بود. اول اشتباهی رفته بودند خانه ی همسایه بغلی. بعد آمدند خانه ی ما. حکم هم نشان دادند، البته حکم را جوری نشان نداد که ما ببینیم، گفت بیا این حکممان است، گذاشت تو جیبش. بعد دیگر آمدند خانه را گشتند، هرچه خواستند برداشتند، کامپیوتر را هم برداشتند. من آمدم وارد خانه شوم، از بیرون داشتم می آمدم ساعت نه شب بود. داشتم کلید می انداختم به در که یک نفر گفت شما خانم پورآقایی هستید؟ گفتم بله. گفت بریم بالا. گفتم شما؟ گفت حالا بهتان می گوییم. از اطلاعات آمده ایم و حالا بیشتر با هم صحبت می کنیم. یکی شان یک لباس مشکی تنش کرده بود. گفتم نه برای چه؟ منم این دفعه قاطی کردم. گفتم ولم کنید، دست از سرم بردارید، دیوانه ام کردید، من را قبلا گرفته اید دیگر چه می خواهید؟ من مگر چه کار کرده ام. من که دیگر کار سیاسی را کنار گذاشتم. گفت عیبی ندارد می آییم آنجا صحبت می کنیم، بگو من کار سیاسی را کنار گذاشتم. من مقاومت کردم. یک دفعه دیدم دست من را گرفت گفت بیا برویم ادا در نیاور. گفتم حالا دست من را ول کن. گفت بیا برویم. بعد از اینکه یارو مچ من را گرفت، من را انداخت تو ماشین. بعد یک عده رفتند بالا را گشتند.

تو ماشین چشم بند هم نداشتم، من را بردند زندان گوهردشت. آنجا رفتم تو یک اتاق، خانم گفت لباس هایت را کامل در بیاور. من هم کامل لباس هایم را در آوردم. انداختنم توی یک سلول. بوی گندی می داد و افتضاح بود. فردایش منتقلم کردند ۲۰۹. فقط یک شب توی انفرادی گوهردشت بودم.

اوایلش بهم می گفتند تو اتهامت جاسوسی است و با خارج از کشور در ارتباط بودی.من می گفتم من دیگر فعالیت سیاسی نمی کنم .ولی آخر سر که برگه برای تعهد آوردند که تعهد بده، می گفتند این هایی که نوشتی قبول داری؟ من هم نوشتم من به هیچ کدام از گروه های سیاسی اعتقاد ندارم. راجع به فعالیت حقوق بشر نظرم را پرسیدند. بعد می گفت حاضری این ها را جای دیگر هم بگویی؟ می گفتم کجا باید بگویم؟ می گفت چه فرقی می کند برای تو، تو که این ها را نوشته ای قبول داری باید بگویی. گفتم خب من این هایی که خودم نوشته ام را امضا می کنم. سه چهار بار به من غیرمستقیم گفتند که خب پس مشکلی نداری؟ ما هم انتظار زیادی نداریم همین مسائل را می توانی بیایی جلوی دو سه نفر هم توضیح بدهی. من یک جورهایی گفتم من هرچه اینجا نوشتم، قبول دارم. هرچه باشه مکتوب قبول دارم غیر از این هیچ چیز دیگر نه. ولی اینطوری نبود که فشار بیاورند و بگویند حتما باید بیایی جلوی دوربین ولی به صورت غیر مستقیم، یک جوری می گفتند اگر اینکار را نکنی، آزادت نمی کنیم. دقیقا من حس می کردم منظورشان اینست. ولی مستقیم بهم نمی گفتند.

من ۶۰ روز انفرادی بودم. مدت بازجویی من سی و پنج روز کامل طول کشید. نه اینکه هر روز باشد، یک روز در میان بود ولی من کلا سی و پنج روز یادم هست که بازجویی می شدم. خیلی بازجویی ها طولانی بود. شش هفت ساعت، با شش تا بازجو، پنج تا بازجو، از پشت سر یهو یکی می آمد یک چیزی می کوباند تو سرم، می گفت حاجی این پرونده این است. این دفعه ی اول نیست ها. بخصوص هی می گفتند این دفعه اولش نیست. این مورد دارد. برخورد ما با این آدم باید فرق کند. این نگاه کنید پرونده اش است. از دادگاه های دیگر جمع کرده ایم آورده ایم اینجا. توی بازجویی ها می گفتند کاوه چطوری است، با منصور چطوری بودی وقتی خانه شان می رفتی. یک مثلث عشقی هم برای ما درست کردند. در مورد کاوه مثلا می‌پرسیدند، مثلا کجا می رفتید با هم، چند بار  آمده خانه شما، تا به حال با هم مسافرت رفته اید. این سوال ها خیلی عادی بود من هم جواب دادم.وارد جزئیات نمی‌شدند. من فکر می کنم من بخاطر تجربیاتی که داشتم بهتر برخورد کردم. یعنی از همان اول دیگر ایستادگی کردم. همان اول من هم کتبی نوشتم و هم به بازجویم گفتم حتی یک سوال در مورد مسائل خصوصی من بکنید، من به شما جواب نمی دهم. تکه تکه ام هم بکنید این کار را نمی کنم. چون واقعا تجربه ی خیلی بدی داشتم از بازجو و بازداشت های قبلی. من همان اول اعلام کردم که با کاوه نامزدیم یعنی خودم را یک آدم مجرد معرفی نکردم، گفتم ما قرار بوده به زودی عروسی کنیم که شما آمدید ما را گرفتید، از طرفی این ها کاوه را هم دستگیر کرده بودند و من فکر می کنم این ها می خواستند تو این قضیه یک ملاحظاتی داشته باشند. چون به هر حال می دیدند که ما دیر یا زود با هم ازدواج می کنیم و حالا به هر حال از زرنگی شان است که نمی خواستند بعدا به گوش کاوه برسد که چه حرف هایی به من زده اند که مثلا برخورد ما با وزارت اطلاعات اخلاقی بشود و ما بعدا بیاییم مسائلی را مطرح کنیم یا کاوه بالاخره یک مرد است.

بعدا قرار گذاشتند ما همدیگر را ببینیم و یک جورهایی بهمان ثابت کنند که اگر شما با ما راه بیایید و اطلاعات بدهید ما می گذاریم شما همدیگر را ببینید. البته دیداری که ما با هم داشتیم فقط بخاطر این بود که به کاوه بگویند چرا سپیده اذیت می کند ما را، چرا سپیده همه اش عصبی می شود، که البته تاکتیکم بود بخاطر اینکه نه فقط تاکتیکم بود، طبیعی هم بود. بخاطر اینکه فشارهای شدیدی می آوردند و من گاهی وقت ها جیغ می زدم، داد می زدم، سر و صدا می کردم. بخاطر اینکه من از همان اول اعلام کردم من نامزد دارم و قرار است ازدواج کنیم دیگر وارد توهین مستقیم نشدند. ولی مرتب می گفتند که چطور تو قرار بوده با کاوه ازدواج کنی، ولی با فلانی هم قرار می گذاشتی؟ یک دختر مسلمان این کار را نمی کند. این ها را می گفتند ولی من بهشان جواب می دادم که من به خودم اعتماد دارم و کاوه هم در جریان همه این کارهای من هست و همه را به کاوه گفته ام و هیچ وقت ازش مخفی نکرده ام. در مورد حجاب مرتب می گفتند روسری ات را بکش جلو. گاهی که عصبانی می شدند و حرفای سلیطه و پاچه ورمالیده می گفتند.

یکی از رفتارهایی که برای عذاب من انجام می دادند این بود که مثلا مرتب به من می گفت چادرت را بکش پایین، یعنی من را به حد جنون می رساندند. خب این تصور برای من ایجاد می شد که این آدم که انقدر برایش مهم است که هی به من می گوید چادرت را بکش پایین، من دیگر حتما آدم بی اخلاقی هستم که یک موقع با روسری و فلان مانتو نشسته ام توی یک جمع، با چهارنفر نشسته ام صحبت کرده ام. یقه ام به اندازه ی کافی بسته نبوده. کم کم به من القا می شد که آدم معتقدی نیستم و باید خودم را ثابت کنم. به نظر من این رفتار کاملا سیستماتیک است

ولی همه اش می گفتند اگر برادرت غیرت داشت، آخر یک بار تهدید کردند برادرت را می گیریم سر یک قضیه ای گفتند زنگ می زنیم برادرت را بیاورند. آن وقت می فهمی باید چه کنی. گفتم به برادرم چه کار دارید؟ گفت اگر برادرت غیرت و شرف داشت که تو اینجا نبودی. او هم حتما یکی است مثل تو. صد ده روز تحمل کردن خیلی بود. یعنی یک جور شد که بعد از جلسه ی پنجم شش بازجویی آمدم به زندانبانم گفتم ببینید شما روشتان اینست که یک نفر را بیاورید روانی کنید بعد پس بدهید به جامعه دیگر؟ همین جوری گفتم. شما می خواهید من را دیوانه کنید و من نهایتا بروم بیمارستان و اینکه اگر آزاد شدم می خواهید من را بفرستید تیمارستان. انقدر بازجویی ها سنگین بود. اصلا قابل مقایسه با سال هشتاد نبود، حتی آن بازجویی که در عشرت آباد داشتم، باز این یکی نبود. شاید بخاطر این بود که من را برای چندمین بار گرفته بودند همه اش هم بهم می گفتند تو زیر حکم بودی. تو در دوران تعلیقت دوباره فعالیت سیاسی کردی و کار کردی. خیلی فحاشی های بد می کردند، سلیطه، تو اینکاره هستی تو زن درستی نیستی. این حرف ها عادی بود. من هم هی می گفتم تو را به خدا از این حرف ها نزنید، خودتان هم می دانید اینجوری نیست. بعد دیگر گفت اگر اینجوری نبودی موقعی که احمد باطبی زندان بود مدام نمی رفتی خانه شان. چرا همیشه می رفتی خانه ی احمدباطبی؟ ما می دانیم این قضایا را. همه را بهم می گفتند.می گفتم مدرکی دارید سندی دارید که این حرف را می زنید؟

از کمیته [گزارشگران حقوق بشر][۴] هم از من سوال کردند، راجع به شیوا[۵] هم از من سوال کردند. گفتم مجبور شدم از کمیته جدا شدم فقط برای اینکه می خواستم شیوا کوچک ترین اتفاقی برایش پیش نیاید. چون هم من هم او اعتقاد داشتیم که کار حقوق بشری و کار سیاسی دو مقوله ی جداست و حداقل می دانیم تو قانون ایران همچین چیزی هست و فرقش را می دانیم. خب این ها کم کم این بحث را ول کردند و زیاد کش ندادند. یکی از دلایلی هم که من را گرفته بودند فعالیت در حزب غیرقانونی بود. حزب دموکرات ایران. اقدام علیه امنیت کشور مجموعه اش سر همین حزب و فعالیت با اپوزیسیون بود و ارتباطی که ما با اپوزیسیون داشتیم و آن زمان داشتیم تلاش می کردیم اتحاد بین بچه های داخل و خارج برقرار کنیم. یک چیزی به نام مجمع دموکراسی خواهان تشکیل شده بود و جلسات متعددی که ما با بچه های خارج از کشور داشتیم و آن موقع آقای کامبیز روستا زنده بود. خیلی ها بودند. از گروه های مختلف و گروه های کرد بودند. همه را فهمیدند. از همه مهم تر بحث خروج از کشور من بود که خیلی برایشان مهم بود که من سال هشتاد و چهار از ایران بصورت غیرقانونی از مرز خارج شدم و ملاقات هایی با حزب دموکرات ایران و کومله داشتم که این ها متاسفانه فهمیدند و فوق العاده سر این قضیه من را اذیت کردند. که من فکر می کردم احتمالا حکمم اعدام است و خیلی شانس بیاورم بیست سال بهم می دهند.

بعد از چهل روزملاقات داشتم.

 حتی زمانی که زندان بودم من را چندبار برده بودند دادگاه انقلاب ، متین راسخ، همان جا از من بازجویی می کرد. یکبار آنجا من مادرم را دیدم. قاضی نبود، بازپرس بود. خیلی آدم پستی بود، از نظر اخلاقی آدم کثیفی بود. مادرم یادش هست، حتما اسم بازپرس را برایتان در می آورم. خیلی ها می شناسندش، ریش نسبتا بلندی دارد، هروقت هم می رفتم پیشش، می گفت این شماره را بگیرید خانم، اینجوری می کرد و می داد. کس دیگری هم تعریف کرد همین کار را کرده بودم. گفتم با خود من هم اینکار را می کرد. یعنی مثلا یک برگه شماره تلفن بدهد اینجوری می کرد. تابلو، دستت رو لمس می کرد.معروف است. بازپرس امنیت است. صورتش هم تابلو است، همه بچه ها می شناسندش. این اولین باری بود که می دیدم رسما طرف با من اینجوری رفتار می کند. بعد که دیدم کس دیگری هم که آنجا رفته هم همین را تعریف می کند، گفت دیگر مطمئن شدم که این آدم مورد دارد.

روزهای آخربه مدت هفت روز اعتصاب غذا کردم. بعد از دو یا سه روز اعتصاب غذا من را بردند پیش  قاضی زندان، زندان بان ها بهش می گفتند حاج آقا جعفری. او شروع کرد با من صحبت کردن و گفت که چه شده اعتصاب کردی؟ مسئله ات چیست؟ گفتم چرا من را اینجا نگه داشته اید؟ من الان مدت هاست بیش از دو ماه است که بازجویی هایم تمام شده، آخرین برگه را هم به من داده اید، چون یک چیزی می دهند بهش می گویند تک نویسی، یک سری اسم است و می گویند باید راجع به همه هرچه می دانی بنویسی. گفتم که آن را هم که به من دادید الان دیگر چه می خواهید؟ چون معمولا آن را آخر بازجویی ها می دهند، گفتم چه می خواهید دیگر؟

نمی خواستند من را آزاد کنند چون مادرم چندبار رفته بود دفتر شاهرودی. دیگر مادرم تلفن آخر که من بهش از زندان زدم، بهش گفتم مامان دیگر نمی روی دنبال پرونده ی من. دیگر پایت را هیچ دادگاهی نمی گذاری. من خودم اینجا تکلیفم را با این ها مشخص می کنم. یا می میرم یا زنده می مانم. مادرم پشت تلفن اولین بار بود می دیدم که عاجز شده. یک لحظه می گوید سپیده نمی دانم دیگر چه کار کنم. به من وقت نمی دهند. برای من آن اواخر که دیگر من خیلی شرایطم خراب شد اولا اصلا تا روز آخر قرار به آزادی من نبود یعنی اینطوری بگویم که من آن اواخر قاطی کرده بودم و خیلی بهم فشار آمده بود. مثلا صبح که بلند می شدم هم سلولی ام می گفت تو تا صبح دندان هایت را به هم فشار می دادی در حدی که فکر می کردیم الان دندان هایت می ریزد تو دهانت. یعنی انقدر من شرایط عصبی  بدی پیدا کرده بودم. بهش می گفتم من اصلا متوجه نمی شوم. خوشبختانه من دارو استفاده می کردم یعنی بهم دارو می دادند، نمی دانستم چه دارویی ولی گفتم من به دارو نیاز دارم. حتی بارها خواهش کردم اگر نمی خواهید من را آزاد کنید حداقل من را پیش یک روان پزشک ببرید. پیش یک مشاور ببرید چون واقعا نیاز دارم با کسی صحبت کنم و واقعا نیاز دارم مشاوره داشته باشم و با یک متخصص صحبت کنم ولی این ها قبول نمی کردند.

یک روز به من گفتند ما می خواهیم ببریمت بند عمومی. من کاملا خودم را آماده کردم ببرند بند عمومی. بعد من را بردند قسمتی که زندان عمومی بود، من دیدم دخترهایی که آنجا بودند داشتند جارو می کردند زنان معمولی آنجا بودند، زنان زندان بان هم آنجا بودند. خودم را آماده کرده بودم که خب من را بردند عمومی. صدایم زدند که سپیده پورآقایی بیا. من هم خوشحال بودم که می خواهم بروم بندعمومی. حتی برایم کارت خرید از فروشگاه بند تهیه کردند. یعنی من کاملا مطمئن شدم دارم می روم بندعمومی. بعد از سه چهار ساعت که کارهای اداری را انجام می دادند دیدم که یک دفعه یکی توی بند زنان است، یعنی من را برده بودند طبقه پایین که مربوط به بند زنان بود، یک راهرو است که کاشی های قدیمی زرد با خال های قرمز دارد، که بعد دیدم یک خانم آمد آنجا بهم گفت تو دو ساعت دیگر آزاد می شوی، شوکه شده بودم. واقعا اصلا باور نکردم.  من را با یک خانم بردند قسمتی که ورود و خروج زندانی هاست. گفتند منتظر باش. نشستم و یک ساعت – یک ساعت و نیم آنجا بودم، بعد هم یک دفعه از دم زندان آمدند و دیدم مادرم دم زندان منتظرم است.

کلا ۱۱۰روز در ۲۰۹بودم، شصت روزش را انفرادی بودم، البته در این مدت شصت روز، سه روز من را با یک خانم گذاشتند. اسم او هم سپیده بود. ولی او جرمش به قول خودشان فرقه ای بود. سیاسی نبود. بعد او را فقط سه روز در مدت شصت روز آوردند پیش من. بقیه مدت بازداشت را من در انفرادی بودم.

این دختری که اسمش سپیده بود و  هم بندی من را هم  اینطوری که خودش می گفت وحشتناک اذیت کرده بودند، خودش می گفت حس می کردم جلوی بازجوها لختم، اینجوری برای من تعریف می کرد. می گفت به قدری به من تهمت های جنسی زدند، به قدری از من سوال های زشت می کردند که تو با آقای فلانی چندبار فلان کردی، او چندبار با تو فلان کرده، جایش می ماند یا نمی ماند.

من آنجا متوجه شدم که  در برخورد با دخترها و زنانی که توی مسائل غیر از سیاست و روزنامه نگاری، و به هر حال شناخته شده نیستند و دستگیر می شوند، ولو اینکه تحصیل کرده باشند،  روش های بهتر و راحت تری داشتند برای اینکه اینها را بازجویی کنند. اگر قرار است روی من سی جلسه وقت بگذارند قرار بود با او کارشان را چهار جلسه ای تمام کنند.  به نظر من علت اصلی اش این بود که از این جور روش های بازجویی استفاده می کردند و این جور برخوردهای زشت را داشتند و رفتارهای زشت را داشتند. چیزهایی که سپیده برای من تعریف می کرد مو به تنم سیخ می شد.   یعنی با من واقعا نمی فهمیدم که آخر چطور بازجویی به خودش اجازه می دهد با یک دختر تحصیل کرده اینطور رفتار کند. حالا هرچقدر هم که فرقه گرا باشد و در کار فرهنگی به قول این ها مخالف با شیعه کار کرده باشد که اصلا اینطور نبود و دختر بسیار معتقدی هم بود و نمازش را می خواند و واقعا اعتقاد داشت نه اینکه فیلم بازی کند. حتی مسائل شرعی را برای من توضیح می داد و حتی برخی مسائل شرعی اسلام را قبول داشت. می گفت شلاق فلسفه دارد و شیطان را از بدن خارج می کند، مسئله تعدادش نیست ولی یک ضربه شلاق… اینجور تفکراتی هم داشت که به نظر من عجیب بود ولی مسئله برخوردی بود که با این دختر می کردند و حرف هایی بود که بهش زده بودند و خودش می گفت من را تهدید به تجاوز می کنند، گفته اند همان بلایی که فلان آقا، کسی بود که توی پرونده اش بود، اسمش را یادم نمی آید، سرت آورد ما هم می کنیم. تو که برایت فرقی نمی کند تو که دیگر آبکش شده ای. خیلی برایشان عادی بود. من فقط گوش می دادم و عکس العملی نشان نمی دادم. تهدیدهای دیگر هم می کردنش، قرآن را ازت می گیریم و تو اصلا لیاقت قرآن را نداری و باید کتاب شیطان را بخوانی.

  سر خروج از کشور  هم خیلی اذیت شدم. طوری که طرف را آوردند گذاشتند جلویم. دوستی که همراه من خارج شده بود آمد نشست جلوی من و گفت ما با هم خارج شدیم… تهدید که می کردند مرتب می گفتند برادرت را دستگیر می کنیم اگر نگویی، وقتی دیدند به نتیجه نمی رسند طرف را جلویم گذاشتند که وقتی او می گفت دیگر نتوانستم چیز کنم. چاره ای نبود. البته بگویم که بدترین لحظه ی زندگی ام را آن لحظه داشتم که تمام چیزهایی که داشتم نقش برآب شد و یک دفعه طرف را جلویم گذاشتند و او این قضیه را با صدای خودش گفت که آره ما خارج شدیم. در هر صورت چیزهایی است که توی بازجویی پیش می آید و من فکر می کنم دوستی که این حرف را زده تحت فشار بوده و چاره ای نداشته و به هر حال آدم ها ظرفیتشان فرق می کند. شاید بهش یک دستی زده اند، بار اول دستگیری اش بود ودر بار اول دستگیری با توجه به تجاربی که داشتم، این رکب های بازجو را طرف نمی داند و کافی است که مثلا بهش بگوید تو چندبار از در فلان جا رفتی و طرف فکر می کند بازجو این را می داند که الان می گوید چندبار و همین یک دستی باعث می شود که طرف خودش را ببازد. بازداشت که بودم خانم طاهره پوررستم  هم انجا بود که از مجاهدین بودند، خانم لیلا طاهری بود که از بچه های فعالین فرهنگی ترک بودند که او هم سه ماه  در زندان زنجان بود، آن موقع آقای متین پور هم تازه دستگیر شده بود، همسرش اسمش را یادم رفته، همراه همدیگر دستگیر شده بودند که فوق العاده این ها را توی زندان زنجان شکنجه کرده بودند که واقعا تعریف هایی که لیلا برایم می کرد و می گفت چه بلاهایی در زندان زنجان سرش آورده بودند حتی چندبار توی بازجویی ها بیهوش شده، شوهرش را خیلی آنجا شکنجه کرده بودند. سعید متین پور را فوق العاده شکنجه کرده بودند. یعنی وقتی آمده بود اوین می گفت انگار آمده ام هتل در مقابل بازداشتگاه زنجان اینجا هتل است.

دختری که اسمش سپیده بود و  هم بندی من را هم  اینطوری که خودش می گفت وحشتناک اذیت کرده بودند، خودش می گفت حس می کردم جلوی بازجوها لختم، اینجوری برای من تعریف می کرد. می گفت به قدری به من تهمت های جنسی زدند، به قدری از من سوال های زشت می کردند که تو با آقای فلانی چندبار فلان کردی، او چندبار با تو فلان کرده، جایش می ماند یا نمی ماند. 

تعریف هایی که برای من می کرد خیلی وحشتناک بود. لیلا از زندان زنان زنجان برایم تعریف می کرد، اتفاقا نرگس محمدی که آنجا افتاده می دانم چه شرایط وحشتناکی دارد. لیلا می گفت در همان سه ماهی که من آنجا بودم، یک زن خودکشی کرد و مرد. خیلی راحت و شما اگر فکر کنید توی یک زندان زنان هر سه ماه یک بار یک نفر خودکشی کند شما فکر می کنید در سال چندتا زن توی زندان های ایران خودکشی می کنند و می میرند. خب لیلا برای من تعریف می کرد که چطوری این اتفاق افتاده و این دختر رفته بود توی حمام و خودش را حلق آویز کرده بود.  من با لیلا همبند بودم، من صد و ده روز زندان بودم، از شهریور من با لیلا بودم، لیلا می گفت سه ماه قبلش زنجان بوده، حدودا همان فکر می کنم اوایل تابستان و اواخر بهار بوده. که این سه ماهی که زندان زنجان بوده توی آن دوران این اتفاق می افتد. یعنی بهار سال ۱۳۸۶. می گفت زندان بان ها می گفتند به هیچ وقت حق ندارید به هیچ کس خبر بدهید. که البته لیلا بهم گفت. بعدش هم از شرایط وحشتناک آنجا می گفت، می گفت زن هایی هستند که سال های سال آنجا هستند و سن نه سالگی، ده سالگی یک نفر بود که مرتکب قتل شده بود، الان سی و خرده ای سالش بود و هنوز آنجا بود و بلاتکلیف توی زندان است و شرایط خیلی تراژیکی دارد. یا مواردی را مطرح می کرد مثلا می گفت یک خانم افغان آنجا بود که یک سری از زندانی ها که از پرونده اش اطلاع پیدا کرده بودند، می گفتند واقعا این آدم بیگناه است و  تحت زد و خرد هایی که تو آگاهی بهش وارد کرده بودند، وادارش کرده بودند به اعتراف به قتل و هیچ کس را هم ندارد و نه وکیلی و همین جور توی زندان مانده و همه می دانند که این بی گناه است. برای لیلا تعریف کرده بودند که می گفته اند که بین افسران آگاهی و کسانی که در آگاهی کار می کنند، یک چیزی هست که هرچه بتوانند وقتی قتلی پیش می آید، قاتلی را پیدا کنند و معرفی کنند فوق العاده توی ارتقاء شغلی شان اهمیت دارد به همین خاطر پیدا کردن افرادی که قادر به دفاع از خودشان نیستند و هیچ پشتوانه خانوادگی ندارند و می شود بار اتهام را رویشان گذاشت، پیدا می کنند و ممکن است حتی طرف قبل بخاطر حمل حجم کمی مواد مخدر دستگیر شده باشد، می گفت می روند سراغش و دستگیرش می کنند به اتهام قتل و بعنوان قاتل معرفی اش می کنند چون شدیدا روی حقوقشان تاثیر دارد و طرف همین طور می ماند توی زندان و باید منتظر گذشت زمان باشد.

من خودم همیشه به بازجوهایم می گفتم که ببینید من اول یک خبرنگار ساده بودم و شما شرایط را به جایی رساندید که به قول خودتان اگر یک مقدار دیگر ادامه پیدا می کرد و من را دستگیر نمی کردید ممکن بود من وارد گروه های مسلح بشوم و راست می گفتند. همان چیزهایی که در زندان دیده بودم و برای من تعریف کرده بودند، برای من کافی بود که بگویم تنها راه مقابله با این ها اینست که کلا این نظام از بین برود یعنی تمام کسانی که مسئول این جنایت ها هستند باید محاکمه شوند بخصوص همان بازجوها یعنی من اصلا اعتقاد ندارم که حتی آن بازجوها حتی اگر رده پایین باشند باید فقط عامرها مجازات بشوند، من اصلا اعتقاد ندارم به همچین چیزی، من اعتقاد دارم که تمام کسانی که بعنوان بازجو هم فعالیت داشته باشند باید مجازات شوند و مجازاتشان هم هیچ دست کمی از عامرین نباید داشته باشد و راستش را بگویم قلب خودم این را می گوید که این سیستم هیچ ظرفیت و گنجایشی ندارد که بخواهد بخشوده بشود. در طول زمان یعنی ما بخواهیم ببخشیم، چه کسانی که کسی را از دست داده اند چه من که این همه عذاب کشیده ام بعد از اینکه از زندان بیرون آمدم. هنوز هم که هست اثراتش هست یعنی من نمی توانم خشمم را خوب کنترل کنم. نمی توانم آن آرامشی که یک زن توی این کشور آزاد دارد، یک انسان، که آرام آرام توی یک محیط آرام رشد می کند.چه زمانی که از بچگی هی من را بخاطر مانتو دستگیر کردند، از مدرسه من را اخراج کردند. بارها من بخاطر مسائل ظاهری دستگیر شدم آن هم نه بخاطر اینکه واقعا چیزی داشتم، چون اصلا نه آدمی بودم که بخواهم دنبال این مسائل باشم، نه آرایش کنم، فقط بخاطر یک مانتوی صورتی این ها من را دستگیر کردند و بدترین فحش ها و توهین ها را کردند. من را وقتی نوجوان بودم بخاطر والیبال بازی با هم کوچه ای خودم که پسر بود، برده اند دستبند زده اند، گریه انداختند انقدر دستبند سفت می بستند، تو سن چهارده پانزده سالگی زنی را دیدم که بخاطر مسائل تعزیراتی جلوی من شلاق می زدند و همه ی این ها را می دیدم.

من  تا زمانی که اینها به پای میز محاکمه کشیده نشوند و عدالت در موردشان اجرا نشود، شخصا راضی نخواهم شد به اینکه صرفا بهبودی در شرایط ایجاد شود. من اعتقاد دارم که این ها مسئولیت دارند در قبال تمام رفتارهایی که انجام می دادند. حس نمی کنم اینجا آخرش است و باید بروم بعنوان یک آدم عادی در جامعه زندگی کنم. هیچ وقت این حس بهم دست نمی دهد. بخصوص مسئله ی قتل های دهه شصت. از بچگی این مسئله من را آزار داده. من فکر می کنم همه این ها باید محاکمه شوند. تا روزی که این ها محاکمه نشوند من اعتقاد ندارم که کار من و مخالفین تمام شده و باید رفت نشست و فقط نگاه کرد. این نظر من است.

 

** این شهادت، بخشی از گزارش دوم  تحقیق “جنایت بی عقوبت” است که موارد شکنجه جنسی علیه زندانیان سیاسی زن در دهه ۷۰ و ۸۰ را مستند کرده است.

برای خواندن متن کامل گزارش روی عنوان زیر کلیک کنیدجنایت بی عقوبت؛ شکنجه و خشونت جنسی علیه زندانیان زن، دهه ۷۰ و ۸۰

 


[۱] در اواسط دهه ۷۰ از منتقدان هامشی رفسنجانی بود و هفته نامه پیام دانشجو را منتشر می‌کرد.حشمت الله طبرزدی  از موسسان این اتحادیه است و بعدها به دبیرکلی آن انتخاب شد. این اتحادیه پس از خرداد ۱۳۷۶ و بویژه پس از حمله به کوی دانشگاه در  ۱۸ تیر ۱۳۷۸ مواضع  رادیکالی در مخالفت با جمهوری اسلامی اتخاذ کرد و مواضع تندتری نسبت به دفتر تحکیم وحدت داشت.

[۲] ” پیام دانشجویی “بصورت فصل‌نامه و از سال ۱۳۷۳ بصورت هفته‌نامه توسط “اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان و فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی”  به مدیریت حشمت‌الله طبرزدی منتشرمی‌شده که پس از یک نوبت توقیف طولانی مدت، سرانجام لغو امتیاز شد.

 [۳]http://www.irandp.org/1.html

[۴] کمیته گزارشگران حقوق بشر (با نام سابق «کمیته دانشجویی گزارشگران حقوق بشر») ۱۰ اسفند ۱۳۸۴  از سوی چند تن از دانشجویان دانشگاه‌های ایران به منظور پوشش اخبار حقوق بشر در ایران، در تاسیس شد

[۵] شیوا نظرآهاری از موسسان کمیته گزارشگران حقوق بشر است