برای دیدن نسخه ویدئویی بخشی از شهادت آذر آل کنعان، روی تصویر کلیک کنید. متن کامل شهادت را نیز در همین صفحه گوش کنید یا بخوانید.
متن کامل شهادت آذر آلکنعان
تاریخ دستگیری اول: اوائل پاییز ۱۳۶۰
اتهام: هواداری از راه کارگر
حکم دادگاه انقلاب: دو سال و نیم حبس
تاریخ آزادی: اسفند ۱۳۶۴
تاریخ دستگیری دوم: ۲۹ شهریور ۱۳۶۵
اتهام: کمک به خروج افراد از ایران
حکم دادگاه انقلاب: یک سال و نیم حبس
تاریخ آزادی: نوروز ۱۳۶۷
با کلیک روی تصویر مقابل شهادت آذر آل کنعان را بشنوید
وقتی دستگیر شدم دخترم دقیقاً یازده ماهش بود. قرار بود من بروم سقز یکی را ببینم. صبح زود راه افتادم که عصر بتوانم برگردم چون آن موقع بعد از ساعت چهار دیگر جادهها بسته میشد. یکی از خواهرهایم همراهم بود با دخترم نینا. من محمل هم داشتم. چون دخترم ناراحتی قلبی داشت، دریچه آئورتش باز بود، هرچند وقت یک بار برای چک آپ یا تهران میبردمش یا تبریز. آن روز هم محملم این بود که دارم میروم سقز و از آنجا میروم تبریز.
در دیواندره ماشین را نگه داشتند. پاسداری که ماشین را چک میکرد گفت: شما کجا میروید؟ گفتم میروم تبریز، میخواهم دخترم را ببرم دکتر. گفت: اسمتان چیست؟ یک اسم جعلی بهش دادم. کمی نگاهم کرد و گفت: شما آذر نیستید؟ این هم دخترت نینا نیست؟ این هم نسترن است یا دلبر؛ اسم خواهرهایم بود که معمولاً باهام همراهی میکردند. مثل این بود که برق مرا را گرفته باشد. شوکه شده بودم؛ اصلاً نمیتوانستم زبانم را تکان بدهم. فقط شانس آوردم [انار توی کیفم بود. به بهانه اینکه برای بچه پوست کنم، قبل از اینکه مرا بگردند، نامههایی را که داشتم تا آنها مشغول گشتن ساک من بودند به هوای اناری که مثلاً برای بچه پاره کرده بودم قورت دادم.]
ما را منتقل کردند بالا، در یک ساختمانی که یک قرارگاه نظامی بود. یک خواهر زینب آوردند. چشمهای من بسته بود، گفت تمام لباسهایت را در بیاور. وقتی مرا گرفتند، مانتو و شلوار تنم بود. من معمولاً شیک و مرتب میرفتم بیرون. مانتو و شلواری که میپوشیدم آن موقع به نظر خیلیها شاید خیلی سوسولی میآمد ولی به هر حال مربوط به شخصیت خود من بود.
خلاصه همه چیز را گشت. یعنی حتی از پوشک بچهی نینا و قوطی شیرش را که خالی کرد نگذشتند. همینطور که لخت بودم یک دفعه دیدم یکی را آوردند و ازش پرسیدند: خودش است؟ گفت: آره. به هر حال سریع گفت لباسهایت را بپوش و جمع و جور کن. خواهرم را همانجا در دیواندره از من جدا کردند و من و نینا را با ماشینی که آورده بودند برگرداندند سنندج؛ سپاه سنندج.
بازجویی اصلی آنجا شروع شد. بازجو خودش را به اسم صادقی معرفی کرد. فارس بود؛ اصلاً بازجوی کُرد نداشتیم. صادقی کاملاً لهجه تهرانی داشت. یعنی اصلاً نمیشد گفت حتی اصفهانی یا ترک است.
بعد حلقه ازدواجم و طلاهایی که داشتم از دستم در آوردند، گفت: داریم باهات اتمام حجت میکنیم. حرفهایت را میزنی یا نه؟ گفتم: من صحبتی ندارم. من داشتم دخترم را میبردم دکتر تبریز. این هم اسم دکترش است. قرار دارم. میتوانید تماس بگیرید برای اطمینان خاطر. حالا ته دلم میگفتم اگر اینها تماس بگیرند، من نه قراری دارم نه چیزی. ولی به هر حال آن موقع آدم یک چیزی به ذهنش میآید و میگوید.
هم صادقی و هم آنهای دیگر خیلی فحاشی میکردند. از وقتی مرا گرفتند مدام توهین میکردند و حرفهایی میزدند که معنیاش این بود که تو مثل یک زن فاسدی. یک کلمهای است توی فارسی برای زنی که تن فروش است به کار میبرند؛ میگفتند زنیکه لکاته. من بهشان میگفتم: چرا توهین میکنی؟ تو که اصلاً روی من شناختی نداری.
مثلاً میگفتند: شوهر بیناموست کجاست زنیکه!؟ اگر براش اهمیت داشتی نمیگذاشت اینجا زیر دست ما باشی! حرفهایی که بخواهند خردت کنند. جملههایی مثل اینکه خودت را بپوشان زنیکه هرزه، جنده. یک لحظه داد کشیدم که دستهایم را بستهاید، پاهایم را بستهاید، روسری من افتاده چه کارش کنم؟ تو نگاه نکن!
تا وارد شدیم دخترم را از من گرفتند و مرا بردند در اتاقی که صادقی بازجوییام کرد. ولی صدای گریهی نینا میآمد که مادرش را میخواست. بعد که به قول خودش اتمام حجت کرد، گفت: بخوابانیدش تا جایی که میخورد بزنیدش. گفتم: چه کار کردهام که میخواهید بزنید؟!
مرا از اتاقی که دفترشان بود بردند توی یک راهرو که توی اون یک توالت و یک تخت برای شکنجه بود. بعد از راهرو وارد یک اتاق “ال” مانند شدیم که اتاق بازجویی بود؛ سه چهارتا اتاق بازجویی داشت که با یک پرده از اتاق شکنجه جدایش کرده بودند. من را آنجا خواباندند و شروع کردند با کابل به کف پا و پشتم زدن. یک پسر دیگر را هم در آنجا میزدند. یکی دیگر هم آنجا نشسته بود، یک چیزی رویش کشیده بودند. من را خواباندند، شروع کردند به زدن. میخواستند بدانند من در سقز با چه کسی قرار داشتهام. من هم کلاً منکر میشدم. بعد کسی که بعداً بازجوی اصلیام شد، اسمش هاشمی بود، در حالی که دخترم بغلش بود آمد بالای سرم. دخترم هی گریه میکرد. هی میگفت: مامان نه! مامان نه! مدتهای مدیدی گذشته ولی اصلاً مامان گفتنهایش یادم نمیرود. البته یازده ماهش بود. معنی این را نمیدانست که دارند من را میزنند و من جیغ میکشم. بازجو میگفت: ببین دخترت دارد گریه میکند، بگو! میگفتم: چیزی ندارم بگویم. نینا هم میگفت: مامان نه! مامان نه! تا اینکه مثل اینکه زدن طول میکشد و من حالم بد میشود و میبرندم توی سلول. بیدار که شدم توی سلول بودم و دخترم هم با من بود. از ضربههایی که زده بودند، خونریزی خیلی شدیدی داشتم.
آن موقع همهش با خودم فکر میکردم: ما چرا اینطوری شدیم؟! چرا من که موقعیتم اینطور بود گذاشتم بچهدار شوم، چرا بچه را توی آن شرایط قرار دادم؟! همینطور که این فکرها را میکردم خودم را کشان کشان رساندم دم توالت. چون توالت توی سلول بود. حالم بد شد. مثل اینکه بیهوش میشوم دوباره. حالم که جا آمد دیدم بازجوها هستند و دارند صحبت میکنند ولی نینا را برده بودند. بعداً که آزاد شدم خواهرم گفت که وقتی حالت بد شده بود، نینا را آوردند پهلوی من ولی آن موقع که نمیدانستم اصلاً خواهرم آنجاست. بعد هر وقت مرا بازجویی میکردند بچه را می بردند پیش خواهرم ولی من نمیدانستم و نگران بودم که او را کجا میبرند.
من از آن زمان به بعد مشکل خونریزی رحم را پیدا کردم و بعد هم که مرا از زندان سنندج اول بردند کمیته مشترک تهران و بعد هم بند ۲۰۹ اوین، باز هم خونریزی داشتم. زمانی که توی کمیته مشترک بودیم آنجا شکنجه که کردند، خونریزیام شدیدتر شد. اصلاً حال نداشتم راه بروم. نوار بهداشتی هم که نمیدادند، همینجوری خون ازم میآمد. بعد از مدتی که توی راهرو ۲۰۹ بودیم، یک مدت بهداری بودم، دو بار بردند برای تمیز کردن رحم؛ کورتاژم کردند. تمام این مدت نینا همراهم بود. یعنی تا حدود یک سال و سه چهار ماه بعد از دستگیری. در ۲۰۹ بودم که بالاخره قبول کردند نینا را بدهم بیرون. وقتی تقاضا کردم بچهام شیرخشک میخواهد، غذایی که هست شدیداً کافور دارد، این را نمیتوانم به بچه بدهم، صحبت بازجوها این بود که فردا دخترت هم مثل خودت میشود. ما باید با دخترت هم برخورد کنیم. [در مورد پوشک هم] عادتش داده بودم. یادم است بازجویی که میرفتیم، پوشک اصلاً نداشت. در لباسهایی که وقتی دستگیر شدیم در ساکم بود، دو تا شلوار کردی داشت با دو تا تی شرت. بعد قیافه خیلی خوشگل مثل بچههای ویتنامی داشت؛ موهای چتری و سفید و تپل. من مجبور بودم آن لباسها را بهش بپوشانم چون دیگر هیچی نداشتیم. وقتی میرفتیم بازجویی، پاسدارها خیلیهایشان میآمدند صدایش میزدند که ببرند برایش چیز بخرند؛ پفک، آبنبات. من هم از خدایم بود همراهشان برود که یک چیزی بهش بدهند بخورد. ولی ته ذهنم هم این نگرانی بود که میگفتم خدایا کاریش نکنند. ولی خیلی زبل بود، یک دفعه میدیدی نینا سریع برگشت، پاسدار میگفت: مادر این جیش دارد ببرش توالت. میبردم توالت، میگفتم: جیشت را بکن مامان. میگفت: جیش ندارم. یعنی احساس میکردم این دختر دارد بهشان دروغ میگوید. خوراکی را میگیرد و میگوید جیش دارم که سریع برگردد پهلوی من. دست هم نمیزد به هرچیزی که برایش میخریدند. دو سه نفر توی راهروها آویزان بودند و دستشان بسته بود، پفکش را باز میکرد میگفت: عمو پفک. با لهجهی شیرین کردی هم صحبت میکرد.
بالاخره چند ماه بعد قبول کردند که دخترم برود بیروم. دخترم ناراحتی قلبی داشت. توی سلول هم که بودیم دچار تنگی نفس میشد. هوا کافی نبود، لبهایش کبود میشد. دو بار حالش بد شد بردندش بهداری. دکتر گفته بود: بچه باید برود بیرون. که پدر و مادرم و برادرهایم را خواسته بودند و بدون اینکه به من ملاقات بدهند، بچه را بهشان داده بودند. آنها فکر کرده بودند من اعدام شدهام که بچه را دادهاند بیرون. در سنندج شایعه میشود که من اعدام شدهام و به شوهرم هم [که فراری بود] خبر میرسد که من اعدام شدهام. در تدارک این بودهاند که بیوگرافی و فعالیتهایم در نشریه بیاید، که یکی از بچهها میرود میگوید آذر اعدام نشده. این کار را نکنید.
بهار شصت و دو مرا به سنندج برگرداندند. ساعت دوازده شب [در اوین] آمدند دنبالم؛ توی سلول بودم. گفتند: با وسایل و بچه [بیا بیرون]. گفتم: من بچه ندارم. گفتند: بچهات کجاست؟ گفتم: بچهام را دادم بیرون، مگر بچهام را ندادهاید بیرون؟! گفتند: توی نامهای که ما توی دستمان هست باید بچه همراهت باشد. گفتم: بچه را خیلی وقت است که تحویل خانوادهام دادهاند. ترسم از این بود که بچه را تحویل نداده باشند که اینها اینطوری میگفتند. بعد دوباره توی ماشین پاسدار هی سوال میکرد: بچهات کجاست؟ من هم هی سوال میکردم: بچهام را چکار کردهاید؟ گفت: ما از سنندج آمدهایم، از هیچی خبر نداریم. به ما گفتهاند برو دختر و مادر را تحویل بگیر و بیاور. دیگر من وحشت کردم که بچه را به کی دادهاند؟! رسیدیم سنندج، تا رسیدیم مرا بردند بازجویی. گفتم: بچهام را چه کردهاید؟ بچهام ناراحتی قلبی داشته، دکتر گفته ببریدش بیرون، آنجا گفتند تحویل خانوادهات دادیم. گفتم: الان حدود دو سال است که دستگیر شدهام. چرا بهم ملاقات نمیدهید؟ نگران بودم از اینکه بچه را اصلاً به خانواده دادهاند یا نه. تا اینکه ملاقات دادند و پدر و مادرم آمدند، اولین سؤالم دربارۀ بچه بود. خیالم راحت شد.
یک دورهای در زندان سپاه سنندج بودم، یک دورهای هم در دادگاه انقلاب سنندج که بند عمومی داشت زندانی بودم. تا اینکه اسفند ۶۴ آزاد شدم و بعد دوباره در ۲۹ شهریور ۶۵ دستگیر شدم.
[دفعه دومی که دستگیر شدم به خاطر اینکه یک خانمی را که میخواست از ایران بیرون برود، با استفاده از امکاناتی که داشتم بیرون فرستادم.] و ارتباط تلفنی هم که با شوهرم [که به خارج از ایران فرار کرده بود] داشتم کنترل بود. آخرین ارتباط تلفنی که من با شوهرم داشتم شب بیست و نه شهریور بود که سالگرد ازدواجمان بود، به شوهرم گفتم: تلفن سه است، منظورم این بود که تحت کنترل است، ولی نمیدانستم که این تلفن تا چه حد تحت کنترل بوده. خانه پدرم هم تلفن نداشت، من خانهی عمویم بودم، آنجا زندگی میکردم، قرار بود بیست و نه شهریور برگردم خانه پدرم که بروم خرید، کفش و اینها بخرم و بیایم بیرون، یعنی از کردستان خارج بشوم. تازه از خانه عمویم برگشته بودم به خانه خودمان که یکهو در زدند. من هم همینطور یک دامن با بلوز تنم بود، بدون روسری. با اسلحه و کلاشینکوف ریختند توی خانه. من هم همینطور بافتنی توی دستم بود. نینا شروع کرد به گریه. داشتم نینا را نوازش میکردم که گریه نکند. یکیشان گفت: آره بچه چریک است! گریه نکن! بچه چریکی! گفتم: با چه مجوزی آمدهاید من را دستگیر کنید؟ گفت این مال دادگاه انقلاب است، سپاه پاسداران است؛ زد به گلنگدن. [خلاصه] دفعهی دوم که دستگیر شدم در در رابطه با ارتباط تلفنی بود و خارج کردن بچههایی که توی سنندج بودند. پسر خواهرم را هم دستگیر کردند.این دفعه نینا ماند پیش مادرم و خواهرم.
مرا بردند توی همان ساختمانی که دفعه اول برده بودند. این دفعه بازجویم بهروز بود. یک پسر ترکی بود، یعنی وقتی فارسی حرف میزد و عصبانی میشد، مشخص بود فارس نیست؛ فارسیاش ترکی بود. زمانی هم که آمدند [برای دستگیری من] این بود که گلنگدن را زد، وقتی گفتم با چه مجوزی من را میگیرید. همین بود که به دخترم هم گفت: تو دختر چریکی نباید گریه کنی! مثل لاتهای دم گاراژ یک دستمال گردن بسته بود.
آن روزی که دستگیر شدم، تمام روز را پشت پردهای بودم که [آن طرفش] بچهها را داشتند شکنجه میکردند. من روی صندلی نشسته بودم، بازجو هم، پاهایش مماس چسبیده به پاهای من، نشسته بود. حالا من هی پایم را میکشم عقب، او هی میآید جلو و سوالهای مزخرف میکند. مثلاً میگفت: سیگاری هستی؟ سیگار میکشی؟ دوست داری سیگار بهت بدهم؟ میگفتم: نه دوست ندارم. از آن ور طرف را دارند میزنند، از این طرف این برخورد را میکند. فکرش را بکن جایی هستی چشمهایت بسته است و هیچ تسلطی به هیچ جا نداری. یک مردی روبرویت نشسته و نفس کشیدنش، حالتهایش، خود را نزدیک کردنش و صحبت کردنش عادی نیست؛ چندش آور بود. آن طرف توی آن راهرو دارند طرف را کابل میزنند، این داشت با من در واقع لاس میزد. احساس میکنی طرف لمست میکند، پاهایت را لمس میکند. از دستهایش چندشت میشد، میدانستی این دستها دستهای طبیعی نیست که من دست روی زانوی تو بکشم. نفسش، صحبت کردنش، احساس میکردی یک چیزی تویش هست…
روز بعد از دستگیری، یعنی سیام شهریور مرا سوار ماشین کردند و از سنندج بردند ارومیه که آنجا حاکم شرع من را ببیند و برایم شلاق بنویسد. اسمش را نمیدانم چون من را بردند بدون اینکه صحبتی بشود، بدون اینکه او صحبت کند یا من، بردند توی اتاق و روز بعد من را برگرداندند. [بعد که مرا برگرداندند سنندج از بازجو بهروز پرسیدم:] حالا چقدر نوشته؟ هفتاد و پنج ضربه نوشته بود، گفتم: حاکم شرع شما یا شمارش بلد نیست یا تا به حال کابل نخورده. وگرنه حاکم شرع شما میداند من پنج تا شلاق بخورم شما باید تا ده سال دیگر من را ببرید دکتر و بیاورید! این را برای خر نوشته یا آدم، آدم که کابل نمیخورد! گفت: ما میدانیم نه شلاق روی تو تأثیر دارد نه حرف خوب، ولی کاری میکنم این گردنت را که بلند میکردی و توی خیابان راه میرفتی بیاید پایین! گفتم: مثلاً چه کار میکنی؟
فشاری که دفعه دوم دستگیری زیر بازجویی بهم آمد، دفعهی اول نیامد. با اینکه به مسائل زندان آشنایی داشتم ولی برخوردهایی که بهروز میکرد داشت داغونم میکرد. گفت: توی خیابان خیلی گردنت بالا بود راه میرفتی. این گردنت را میشکنم میآورم پایین. اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که بخواهد تجاوز کند. میگفتم: مثلاً همسایه را میآوری میگویی من لواَش دادم؟! همسایهها میدانند آنها با من هیچ فعالیتی نکردهاند.
وقتی تهدیدم کرد، توی راهرو بودیم. البته همیشه تنها بودیم. جایی که بودیم، آرام بود. بعد باز هم همان حالت چندشآور را داشت. من کاری نمیتوانستم بکنم [ولی سعی میکردم خودم را جمع و جور کنم]. مثلاً چادر را به خودم میپیچیدم. میگفت: چرا خودت را زیاد میپوشانی؟ آن موقع ناخودآگاه آدم خودش را میپوشاند. دست خودت هم نیست. من هیچ وقت هم آدم مذهبی نبودم، هیچ وقت هم نخواهم بود. ولی آن طرفی که به اصطلاح بازجوی من بود، حرکات و کارهایی که میکرد، من هی پایم را عقب میکشیدم. خب جا نبود، دیوار بود و صندلی، خودم را عقب میکشیدم این هی میآمد جلو. صدای نفسش را احساس میکردم، اصلاً توی صورتم بود:
– خب بگو فلانی را چه کار کردی؟
– بابا من اصلاً خبر ندارم نمیدانم اصلاً در رابطه با چی صحبت میکنی!
میخواست بفهمد آن خانم را از طریق چه کسی بیرون فرستادهام. گفتم: نمیدانم اصلاً خبر ندارم. زیر بار این رفتم که با شوهرم تلفنی حرف زدهام. گفتم: شوهرم است، باهاش صحبت میکنم. نمیگویم نکردم. صحبتهای تلفنی خصوصی که من با شوهرم کرده بودم را گوش داده بود و میگفت. اصلاً باورم نمیشد صحبتهای خصوصی ما را که خیلی خصوصی بود گوش داده باشد و بگوید.
میدانستند من زیر کابل چیزی را نمیگویم؛ برایشان جا افتاده بود که چیزی نمیتوانند از من در بیاورند، هی میگفت: یک بلایی سرت میآورم که دیگر رویت نشود جلو مردم سرت را بلند کنی.
این حالت بازجویی کردنش از لحاظ روحی داغونم کرده بود. واقعاً سختتر از دفعهی اول بود. موقع شکنجه کردن دستت را میگرفتند، پایت را میکشیدند، اینور و آنور میکردند. روی پشتم مینشستند؛ برخوردهایشان حالت چندشآور داشت ولی این دفعهی دوم اصلاً یک چیز دیگری بود. هی میگفت: یک کاری میکنیم گردنت پایین بیاید. [و من با خودم میگفتم:] چه کار میخواهند بکنند؟ کی را میخواهند بگیرند؟ چه کار میکنند که من دیگر رویم نشود سرم را بلند کنم؟ خب من مانده بودم چه میتواند باشد.
تا اینکه آخرین شبی که باهام صحبت کرد، گفت: تا بیست و چهار ساعت بهت اجازه میدهم بروی فکرهایت را بکنی. کردی کردی، نکردی دیگر به اصطلاح با خودت است. هرچه پیش بیاید مقصر خودت هستی. آن شب را یادم هست توی راهرو بودیم، راهروی سلول پسرها بود یعنی از قسمت بازجویی که میآمدی بیرون، اول دفترشان بود و بعد بند پسرها بود، راهرویی بود که دست راستش سلولهای پسرها بود، دست چپش یک دیوار بود، یک شوفاژ بود که معمولاً دستم را میبستند به آن و آنجا میخوابیدم.
خیلی وقتها پیش میآمد که بهروز، شبها وقتی بازجوهای دیگر نبودند میآمد برای بازجویی. آن شب هم من فکر کردم بازجویی کردن مثل همیشه است. گفت: من اصلاً دیگر تحمل ندارم، یا صحبتهایت را میکنی، یا هر چه پیش بیاید خودت مقصر هستی. فکر میکردم مثل همان روزی که روی صندلی نشسته بود و خودش را نزدیک میکرد، هی خودش را نزدیک میکند که من را بترساند. واقعاً فکر نمیکردم که بخواهد کاری بکند. چادرم را که کنار زد… دستهایم هم بسته بود خودم را هی میکشیدم به سمت شوفاژ، دستهایم هم بسته بود و هیچ کاری نمیتوانستم بکنم شروع کرد به دکمه باز کردن، احساس میکردم دارد مرا میترساند، اصلاً نمیتوانستم باور کنم میخواهد کاری بکند. دکمهها را که باز میکرد هی میگفتم: چه کار میکنی؟ از تمام حرکات بدنش مشخص بود که میخواهد یک کاری بکند، دست زد به بدنم، صدایم را بلند کردم، دستمالی را که دور گردنش بود را درآورد و چپاند توی دهنم … تلاشی که آدم میکند، تلاش مذبوحانه است ولی خب تو باید تلاشت را بکنی، مطمئنم سلولهایی که آنجا بودند صدای تقلایی که میکردم و صدای دستبندی که به دستم بسته بود و به شوفاژ میخورد را میشنیدند، مطمئنم که سلولهایی که آنجا بودند میدانستند که اتفاقی دارد آنجا میافتد. دکمهها را که باز کرد، شلوار کردی پایم بود، شلوار کردیام را درآورد. واقعاً تقلای خودم را کردم ولی “دست ما کوتاه و خرما بر نخیل”، قدرت او از من بیشتر بود، وقتی دیدم کار از کار گذشته دیگر چه کار میتوانستم بکنم؟ … دوباره شلوار را پایم کرد و دکمهها را بست….
شاید برای بعضیها این مسئله شکنجه باشد، یعنی یک نوع شکنجه باشد که بارها شنیدهاند ولی من این را ماورای شکنجه میبینم، آن درد کابل را من بعد از مدتی دیگر احساس نمیکردم، ولی این همیشه با من است. دردش مانده، هر کاری میکنم نمیتوانم فراموش کنم. این چه نوع شکنجهای است که من نمیتوانم فراموش کنم؟! من سالهای سال است که نتوانستهام این مسئله را حل کنم. زمانی که به من تجاوز میشد، مسئله این نبود که او دارد از بدن من لذت میبرد، مسئله این بود که که دارد من را تحقیر میکند و یکی اینکه دستهایم و پاهایم هم بسته بود و قدرت هیچ کاری نداشتم. وقتی زیر دستش شلاق میخوردم، از این طرف پرتم میکرد آن طرف، هر کاری میکرد، احساس لذت بهم دست میداد. “نه” گفتن من زیر شلاقی که میزد بهم قدرت میداد اما اینجا دفاعی که از خودم نمیتوانستم بکنم باعث شد نتوانستم باهاش کنار بیایم و برای خودم حل بکنم. زیر شلاق خیلی راحت است؛ تو با طفره رفتن، با جیغ کشیدن میتوانستی، ولی اینجا نه میتوانستی جیغ بکشی نه میتوانستی دستت را تکان بدهی، پاهایت را هم که طرف گرفته بود، بدنت زیر دستش بود. داشت من را تحقیر میکرد با حالتها و همه چیزش. ولی زیر شلاق تو احساس قدرت میکنی. من آنجا واقعاً خرد شدم. تا مدتها اصلاً خودم نبودم، آن موقع احساس کردم تنها چیزی که میتواند من را از آن مسئله نجات بدهد خودکشی است. توی زندان بعد از تجاوز من دو بار خودکشی کردم.
اولین دفعه رگ دستم را زدم، دیدم خون میآید، چرک هم کرد و تمام شد. بعد از تجاوز مرا فرستاده بود توی سلول. دفعه بعد با قرص خوابآور خودکشی کردم. یک تعدادش از قرصهایی بود که به بچهها میدادند و دم در میگذاشتند، یک تعدادش را از یکی از بچههای دیگر گرفتم، یک مقدارش را از راهرو برداشتم. به هر حال میخواستم واقعاً خودم را بکشم. قرصها را که خوردم، نمیدانم چند تا بود، ساعت شش و هفت عصر خوردمشان، روز بعد ساعت شش که آمدند برای صبحانه تازه متوجه شده بودند که من قرص خوردهام و مرا بردند بیمارستان.
بعد از خود کشی من دیگر بهروز را ندیدم. دومین بازجویم، اسمش قاسم بود، نمیدانست که من چرا خودکشی کردهام. بعد از اینکه از بیمارستان آمدم بهش گفتم: اگر باز هم امکانش باشد خود را میکشم. حالا این بار نجاتم دادید، دفعهی بعد چه کار میخواهید بکنید!؟ بازجو به بابام ملاقات داد گفت: بنشین با بابات صحبت کن. آن چیزهایی که به ما نمیگویی به بابات بگو. توی بیمارستان همه من را میشناختند، سریع به خانه اطلاع داده بودند که آذر خودکشی کرده و بیمارستان است. پدر و مادرم فهمیده بودند. پدرم آمده بود گفته بود: چرا دخترم خودکشی کرده، دلیلش را به من بگویید. او هم گفته بود: ما نمیدانیم چرا خودکشی کرده، از خودش بپرس. راستش هنوز هم واقعاً نمیدانم قاسم میدانست بهروز به من تجاوز کرده یا نه؟ یا اگر میدانست، فکر میکرد من به بابایم میگویم یا نه. چون من وقتی رفتم ملاقات بابام، حالت دیوانهها را داشتم، یعنی بابام که بعداً برایم تشریح میکرد میگفت آمدم ملاقاتت احساس کردم دیوانه شدهای؛ چشمهای پف کرده و صورت داغون. در عرض یک هفته من هم رگ دستم را زده بودم هم قرص خورده بودم. یعنی از دستگیریام تقریباً دو سه هفته میگذشت.
بابام که گفت چرا خودکشی کردی؟ به قاسم گفتم: واقعاً میخواهی به بابایم بگویم چرا خودکشی کردم!؟ گفت: آره. به بابام گفتم. بابام داشت گریه میکرد و میگفت: تو بچه داری، چرا این کار رو کردی؟ گفتم: بابا میدانی چرا خودکشی کردم؟ دلیلش این بود که به من تجاوز کردهاند. بابام فقط گفت: من دیگر صحبتی ندارم، میروم دخترت را بزرگ میکنم، تا هر وقت آمدی بیرون. منتظرت هم میمانم تا آن موقع. بابام پاشد رفت. آزاد هم که شدم هیچ وقت ازم سؤال نکرد؛ هیچ وقت. هر وقتی هم میآمد ملاقاتم، اشک میریخت. هیچ وقت اشکهای بابام را فراموش نمیکنم. هر وقت که میآمد، احساس میکردم مثل پدری میماند که با خودش میگوید: این دخترم بوده و هیچ وقت نتوانستم کمکی بهش بکنم.
بابام پاشد رفت و قاسم هم اصلاً مانده بود. زمانی که مجدداً من را برد توی سلول باهام صحبت کرد، گفت: تو مطمئنی؟ گفتم: آره مطمئنم. مگر میشود آدم مطمئن نباشد. برو از بهروز بپرس! چرا از بهروز نمیپرسی؟ باهام صحبت کرد ولی به قول معروف دیگر زیاد نرفت تو نخش، یعنی دنبالهاش را نگرفت.
ولی من مطمئنم آن شب بازجوها آنجا بودند. کسان دیگر هم آنجا بودند، بهروز هم تنها نمیتوانست کاری بکند. باید کسان دیگر اطلاع داشته باشند ولی قاسم طوری برخورد میکرد که اطلاع نداشته است. ولی من مطمئنم بهروز سرخود این کار را نکرده است. چون چندین بار تکرار کرد که گردنت را میشکنم، نمیگذارم توی خیابان اینطوری راه بروی.
پدرم هم به خانوادهام نگفته بود. مادرم هیچوقت در این باره با من حرف نزد. خواهر کوچکم بعدها که من مصاحبه کردم و دربارۀ این موضوع صحبت کردم گفت: پس معلوم شد چرا بابا بعد از ملاقاتی که بهش دادند وقتی آمد یک جوری بود، جواب هیچکس را نداد و فقط گفت: بچهاش را بزرگ کنید تا وقتی که از زندان بیرون بیاید. بعدش دیگر بابا آن بابا نبود. راست میگفت. هر وقتی میآمد ملاقات من، با گریه میآمد و با گریه میرفت. هر دفعه میآمد احساس میکردم انتظار دارد دفعه دیگر نبینمش. شاید دلیلش این بود که فکر میکرد چون تجاوز کردهاند، اعدامم میکنند. من خودم هم زمانی که آزادم کردند اصلاً باورم نمیشد که آزادم کنند؛ آن هم زمانی که در بند تنبیهی، در زیرزمین زندان دادگاه سنندج بودم.
مرا بردند دادگاه، بابام را صدا زده بودند گفته بودند: سند بیاور. سند آورده بود، گفته بودند: این سند را قبول نداریم، دو تا سند دیگر بیاور. برادر شوهرم یک سند آورده بود، برادرم هم سند خانه خودشان را آورده بود. بعد دادیاری یک لیستی به من داد که امضاء کنم، گفتم: من این را امضاء نمیکنم، گفت: پدرت منتظر ایستاده. بابام هم گفت: امضاء کن. گفتم: بابا میدانی چی گفته من امضاء کنم؟ گفته اگر فردا پسر همسایه هرکاری کرد باید بیایی گزارش بدهی، هر کس هر کاری کرد باید بیایی گزارش بدهی. این را قبول داری امضاء کنم؟! گفتم: امضاء نمیکنم این را، میخواهی آزاد کن، میخواهی نکن، من اصلاً نخواستم آزادم کنی. به پدرم گفتم: اینجا جایم خوب است، جایم گرم و نرم است. چه مشکلی داری؟ برو خانه سندهایت را هم بردار ببر خانه. بعداً که آزاد شدم، گفت: دختر اصلاً باور نمیکردم جلوی دادیار آن حرف را بزنی. گفتم: طبیعی بود که آن حرف را بزنم.
هیچوقت توی زندان به بچهها چیزی نگفتم، چون روانشناسی بچهها را میدانستم. راستش را بخواهی جرأت نداشتم. احساسم این بود که اگر این حرف را بزنم، بچهها میگویند که خودش هم خواهانش بوده. یعنی هیچوقت این جو توی بچههای سیاسی وجود نداشت که این مسئله را مطرح کنی.
* شهادت آذر آل کنعان، بخشی از گزارش “جنایت بی عقوبت؛ بخش اول: شکنجه و آزار جنسی زندانیان سیاسی زن در دهه ۶۰ است که در لینک زیر قابل دسترسی است:
شکنجه و خشونت جنسی علیه زندانیان سیاسی زن در جمهوری اسلامی – گزارش اول